#آغوش_سرد_پارت_68
- «خیلی خوب،خیلی خوب معذرت می خواهم راحت شدی؟»
- «من که راحت بودم ولی گویا تو ناراحت بودی.»
نگاه شیطنت باری به من کرد و گفت: «عجب زبانی داری دختر، می دانی شیدا، چیزی که من را دیوانه ات می کند همین زبان درازت است.»
- «خیلی ممنون که این همه به من ارادت دارید. حتماً از ارادت زیادی هم این گونه من را مورد لطف قرار می دهید.» من می خندیدم و او هم با من می خندید. پس از انتظاری طولانی فرزندمان متولد شد. در یکی از روزهای ماه آذر. وقتی چشم گشودم مادر را دیدم که با خوشحالی نگاهم می کرد وقتی گفتم : «مادر رضا کجاست؟» خنده ای کرد و گفت: «خیلی جالبه! مادرها در چنین لحظاتی سراغ بچه را می گیرند نه پدر بچه.»
- «ولی رضا از بچه هم برایم عزیزتر است.»
- «شوهرت بیرون است راضی شدی.»
آرام شدم. اسم رضا را که می شنیدم تمام دردهایم تسکین می یافت. با دیدن صورت همیشه خندانش دیگر چیزی از خدا نمی خواستم. از مادر پرسیدم : «بچه پسر است یا دختر؟»
مادر خنده کنان گفت: «پسر است.»
خوشحال تر از قبل گفتم: «سالم است؟»
romangram.com | @romangram_com