#آغوش_سرد_پارت_66


- «نه اصلاً حرفش را هم نزن. من پسر می خواهم یک پسر خوش تیپ و قد بلند مثل پدرش.»

- «ببین شیدا جان من دوست دارم دختر باشد این قدر چانه نزن.»

- «ولی من هم گفتم می خواهم پسر باشد چرا نمی فهمی می خواهم وقتی نگاهش می کنم یاد تو بیفتم.»

چشمانش را گرد کرد و گفت: «مگر قرار است با تولد او من بمیرم که می خواهی با دیدن او یاد من بیفتی؟»

- «چرند نگو رضا. من فقط می خواهم ساعت هایی که تو نیستی پسر تو را کنار خودم داشته باشم.» ساکت شد من هم ساکت شدم هر دو به هم نگاه کردیم و در یک زمان به خنده افتادیم. رضا با خنده دستم را گرفت و گفت: «بسیار خوب هر چه تو بخواهی.» من هم با خنده گفتم: «هر چه خدا بخواهد.» مرتباً در تکاپوی تزیین اتاق بچه ام بودم مسافر عزیزی که با آمدنش خوشبختی را برایم کامل می کرد آن قدر درگیر اتاق بچه بودم که از بقیه چیزها فراموش کردم در خودم غرق بودم و با لذت لباس های بچه را مرتب می کردم که صدایی از پشت سرم شنیدم.

- «سلام»

به عقب برگشتم و رضا را دیدم با خنده گفتم: «وا، سلام . کی آمدی؟» خندید و نشست: «تو مدتهاست آمدن من را نمی فهمی این نیم وجبی هنوز نیامده این طوری پدرش را فراموش کردی وای به روزی که بیاید.»

- «خجالت نمی کشی رضا به بچه خودت حسادت می کنی.»

- «بله حسودی می کنم. به هر چی و یا هر کی که تو را از من دور کند حسادت می کنم.»

romangram.com | @romangram_com