#آغوش_سرد_پارت_64
- «نمی خواهم به حرفهایت گوش کنم.»
- «بسیار خوب هر طور که دوست داری.» و به سمت در رفتم ولی قبل از این که خارج بشوم رو به او گفتم: «تو نباید بگذاری رابطه ما به هم بریزد.» رویش را از من برگرداند و من از اتاقش خارج شدم.
موقع نهار ناراحتی را از چهره علی خواندم و بر عکس او شمیم، مظلوم و بی تفاوت بود روز بعد علی خواستگاریش را پس گرفت و نامزدیش را با شمیم به هم زد و با این کار دلخوری شدیدی راه انداخت. هیچ کس نمی دانست چرا علی این کار را کرد به غیر از من، شمیم و علی. همه گناه را گردن علی و او را بی عاطفه و بی احساس قلمداد کردند و شمیم با مظلوم نمایی و حس همدردی همه را به خود جلب کرد. بعد هم که علی عزم سفر خارج کرد و فقط من می دانستم او چه فکری در سر دارد او حرف من را باور نکرده بود و فکر می کرد من به زودی با شمیم ازدواج می کنم. به همین دلیل نماند تا بیشتر عذاب بکشد.
- «حالا تو باور می کنی یا تو هم مثل علی من را گناهکار می دانی؟»
با نگاه محبت آمیزی گفتم: «البته که من حرف های تو را باور می کنم.» سرش را بلند کرد نفسی عمیق کشید و گفت: «ای کاش علی هم باور می کرد.»
- «چرا فکر می کنی باور نکرده.خب ازدواج تو با من به او ثابت کرده که بین تو و شمیم هیچ چیز نبوده.» تبسمی شیرین کرد و گفت:
- «همیشه می ترسیدم روزی علی بخواهد تلافی کند و ذهن تو را نسبت به من خراب کند ولی او این کار را نکرد.»
- «او می داند تو تقصیر نداری این قدر خودت را اذیت نکن.»
- «من علی را دوست دارم ولی از آن ماجرا به بعد ما از هم دور شدیم.»
romangram.com | @romangram_com