#آغوش_سرد_پارت_63


- «تو با این کارت بین من و علی را به هم زدی من تو را نمی بخشم.»

خندید و گفت: «فکر می کنی برایم مهم است من برای این که همسر علی نشوم هر کاری می کنم این که چیزی نبود.» از حرفش ناراحت شدم و گفتم: «واقعاً که تو لیاقت علی را نداری از این جا برو نمی خواهم ببینمت.»

- «می روم اما مطمئن باش پشیمان می شوی، پشیمانت می کنم.»

کنترلم را از دست دادم و با عصبانیت گفتم: «من را تهدید می کنی!تهدید می کنی که با تو عروسی کنم؟! ولی این را باید توی خواب ببینی. من نه تنها تو را دوست ندارم بلکه از تو متنفر هم هستم. من حتی اگر ذره ای به تو علاقه داشتم هیچ وقت علی را به تو نمی فروختم.» با لحنی گزنده گفت: «ولی او مثل تو فکر نمی کند باش تا ببینی .» و با لبخندی بر لب رفت. تصمیم گرفتم به علی واقعیت را بگویم. ساعتی طول کشید تا علی برگشت وقتی من را در اتاقش دید ماتش برد چرا که ما با هم قهر بودیم و حتی الامکان با هم روبرو نمی شدیم. ایستادم و گفتم: «سلام.» بی اعتنا به من به سمت کمدش رفت و کتش را به آن آویزان کرد کنارش رفتم و گفتم:

- «گوش کن علی، چطور بگویم تو نباید حرف های شمیم را باور کنی او دروغ می گوید من هیچوقت او را دوست نداشتم و ندارم باور کن.» بی اعتنا به من پشت میزش رفت و وانمود کرد دارد مطالعه می کند.

دوباره کنارش رفتم و گفتم: «خواهش می کنم به حرفهایم گوش کن من شمیم را نمی خواهم. تو باید این را که من می گویم باور کنی. شمیم برای این که تو را از ازدواج منصرف کند آن حرف ها را زد.» نگاهم کرد بدون این که کلامی بگوید بلند شد به سمت در رفت آن را باز کرد و به من اشاره کرد و گفت:

- «برو بیرون.»

- «ولی من...»

نگذاشت حرفم تمام شود به تندی گفت:

romangram.com | @romangram_com