#آغوش_سرد_پارت_62
- «همه می دانند تو هم خوب می دانی من فقط خودت را می خواهم باور کن.»
شمیم با صدایی که گویی از اعماق چاه می آمد گفت: «ولی من تو را نمی خواهم.»
علی شل شد کمی به سمت او خم شد و تکرار کرد : «من را نمی خواهی؟!»
- «بله درست شنیدی من تو را دوست ندارم. اگر قول بدهی عصبی نشوی می خواهم بگویم یک نفر دیگر را می خواهم.» من هم مثل علی شل شدم کنار در نشستم در دلم فریاد می زدم: «نه شمیم، نگو، خواهش می کنم.» قلبم به شدت می تپید علی با صدایی خسته و عصبی و کمی با کنایه گفت: «اگر بگویی که را می خواهی آن وقت خواستگاریم را پس می گیرم قول می دهم.» شمیم به آرامی مثل یک مجرم نجوا کرد: «رضا را.» علی با تعجب گفت: «کدام رضا؟!»
- «مگر چند تا رضا داریم؟ رضا برادرت را.»
آهی که از سینه علی برآمد را شنیدم و همانجا کنار در اتاق وارفتم. دنیا بر سرم خراب شد. علی سکوت کرده بود.سکوتش نگران کننده بود. بعد از لحظاتی صدای علی را شنیدم که گفت: «او چطور؟ او هم تو را می خواهد؟»
- «بله ولی به خاطر تو کتمان می کند.»
چشمانم از عصبانیت جایی را نمی دید «چرا دروغ گفت؟ چرا من را وارد این بازی کرد؟» اگر قادر بودم همانجا دروغش را برملا می کردم ولی ترسیدم. به اتاقم برگشتم. از شدت ناراحتی دستانم می لرزید. دقایقی گذشت. احساس خفقان کردم. کنار پنجره رفتم و آن را کاملاً گشودم.فکرم کار نمی کرد. نمی دانستم چگونه علی را متوجه دروغ شمیم بکنم. در این فکر بودم که علی را دیدم.از حیاط خارج می شد. کتش را روی دستش انداخته بود و سر به زیر و متفکر می رفت. با عصبانیت به اتاق علی رفتم شمیم هنوز آن جا بود جلویش ایستادم و گفتم: «چرا این کار را کردی؟» بی آنکه نگاهم کند گفت:«کدام کار؟» با عصبانیت گفتم: «چرا دروغ گفتی؟چرا گفتی من تو را می خواهم؟» با خنده گفت: «دروغ نگفتم. تو من را می خواهی و خودت خبر نداری.»
- «بس کن شمیم! یک بار به تو گفتم من هیچ تعلق خاطری به تو ندارم بهتر است از این کارهای ابلهانه ات دست برداری چون با این ترفندها نمی توانی من را وادار به ازدواج کنی.» با سرافرازی دیده در دیده ام دوخت و گفت: «باشد هر چه تو بگویی.»
romangram.com | @romangram_com