#آغوش_سرد_پارت_61
نمیرخش به من بود. من در این فکر که او و علی چقدر به هم می آیند. نگاهم کرد و گفت: «می توانی رضا؟!» به خودم آمدم و گفتم: «البته مطمئن باش.» با من و من شروع کرد: «چطور بگویم من تو را....» بی خیال و راحت گفتم: «راحت باش حرفت را بزن. » سرش را برای لحظه ای پایین انداخت گویا شرم اجازه نمی داد حرفش را راحت بزند. آهسته زمزمه کرد: «من تو را می خواهم.»
دقایقی طول کشید تا توانستم حرفش را درک کنم با وحشت گفتم: «تو دیوانه شدی! این فکر را از سرت بیرون کن. من به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم نه با تو نه با هیچ دختری در ضمن فراموش نکن این علی است که تو را می خواهد نه من.» اشکش سرازیر شد با گریه گفت: «چرا من را نمی خواهی مگر من چه ایرادی دارم؟» دلم برایش سوخت. با ملایمت و لحنی دلداری دهنده گفتم:
- «ببین شمیم اگر من می گویم تو را نمی خواهم به این دلیل نیست که در تو ایرادی می بینم بلکه هیچ تمایلی به ازدواج ندارم.از این حرفها مهمتر تو چگونه علی را متقاعد خواهی کرد تو را فراموش کند او خیلی تو را دوست داردکمی به این بیندیش.» اشکش را پاک کرد و گفت: «من چی؟ من نباید او را دوست داشته باشم؟»
گیج و سردرگم دستم را بین موهایم فرو بردم و گفتم: «نمی دانم چه بگویم.»
دوباره با گریه و التماس گفت: «رضا تو را جان عموجان قسم می دهم من را دوست داری یا نه؟» در آن لحظات چیزی به فکرم نمی رسید چشمانش پر از التماس بود در آن موقعیت به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج بود مخصوصاً با نامزد برادرم و حالا شمیم من را با قسمی که داده بود در تنگنا گذاشته بود.
آب دهانم را فرو داده گفتم: «شمیم از من بگذر من نه می توانم و نه می خواهم خودم را درگیر این ماجرا کنم. تو اگر علی را دوست نداری رک و پوست کنده به خودش بگو ولی من نمی توانم جای تو این کا را بکنم. خواهش می کنم درک کن چه می گویم.»
با چشم خودم شکستن غرورش را دیدم. ولی چاره ای نداشتم شمیم دختر خوبی بود مطمئناً همسر مناسبی هم می شد ولی نه برای من. برای علی که او را عاشقانه دوست داشت. اشک هایش قطره قطره روی گونه هایش سر خوردند گفتم: «شمیم دارند نگاهمان می کنند. بس کن دیگر.» اشک هایش را پاک کرد و گفت: «راجع به حرف هایم به کسی چیزی نگو» و به سردی خداحافظی کرد و رفت. دست رضا را گرفتم روی گونه ام گذاشتم و گفتم: «نمی دانستم این همه طرفدار داشتی.»
__________________
با لبخند دلنشینی گفت: «ای کاش نداشتم.» ادامه داد: «چند روز گذشت نمی دانم چه روزی بود ولی خوب به خاطرم هست خانواده عمو با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند و من فارغ از آنها در اتاقم مشغول مطالعه بودم که صدای آرام بحث علی و شمیم را شنیدم کنجکاو شدم و آرام و پاورچین از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق علی نیمه باز بود از لای در نیمه باز آن دو را دیدم. شمیم نشسته بود و سر به زیر انداخته بود و علی کنارش ایستاده بود و با ناراحتی از پنجره بیرون را نگاه می کرد. علی گفت: «این حرف ها از تو بعید است. کی گفته من تو را برای ثروتت می خواهم؟»
romangram.com | @romangram_com