#آغوش_سرد_پارت_60


«شمیم پس کی خیال داری ما را از شر این علی راحت کنی؟»

خیلی خونسرد گفت: «هیچ وقت»

ماتم برد با تعجب پرسیدم: «چی گفتی؟»

در حالی که ناراحتی و سردرگمی هر دو از چهره اش بیداد می کرد گفت: «ببین رضا،من هیچ علاقه ای به علی ندارم خواهش می کنم کمکم کن تا این ازدواج سر نگیرد.»

جوابی نداشتم که بدهم هنوز گیج بودم احساس هوشیاری نمی کردم. بی اراده گفتم: «علی را دوست نداری! آخر چرا؟»

او ملتمسانه گفت: «خوب دوستش ندارم. عشق که زورکی نمی شود. من دوست ندارم با علی ازدواج کنم.»

- «خوب چرا زودتر نگفتی؟ می دانی علی برای زندگی با تو چه برنامه هایی ریخته؟» سرش را زیر انداخت و گفت: «برایم مهم نیست او چه کارهایی کرده. خواهش می کنم با علی صحبت کن تا خواستگاریش را پس بگیرد.»

- «نه، نه شمیم. نمی توانم. این کار را از من نخواه. من نمی توانم در مسائل خصوصی شما دخالت کنم.» ساکت شد. نگاهش کردم.احساس کردم می خواهد چیزی بگوید ولی نمی گوید وقتی حرفم تمام شد دوباره آهسته به راهش ادامه داد و من آرام به دنبالش. من ناراحت از شنیدن این حرف و او ناراحت از جواب من.

- «رضا می توانی رازدار خوبی باشی؟»

romangram.com | @romangram_com