#آغوش_سرد_پارت_59
شمیم دختر عموی من بود. دختری زیبا و بی اندازه احساساتی و زودرنج. علی او را دوست داشت. عمو هم به ازدواج او و شمیم خیلی امید بسته بود.همه چیز روال خوبی را طی می کرد و علی و شمیم نامزد بودند.
من و علی هم رابطه ای کاملاً دوستانه و نزدیک داشتیم.از شانس بدم روز قبل از دیدن شمیم سر مسئله جزئی با هم دعوا کردیم و در عالم جوانی و خامی با هم قهر کردیم و این شروع بدبینی علی به من شد.» رضا ساکت شد گویی خاطرات آن روز را زیر و رو می کرد. بعد از سکوتی نسبتاً کوتاه ادامه داد:
- «به مقصد رسیدیم او هم با من پیاده شد. منزل عمو با ما زیاد فاصله نداشت. بین راه برای این که حرفی گفته باشم رو به او گفتم:»چه خبر؟«
نگاه غمگینی به من کرد و گفت:
- «خبری نیست.»
- «با درس و دانشگاه چه ی کنید؟»
- «درس را که می خوانم دانشگاه را هم که می روم.»
خندیدم: «عجب تفسیری!»
باز سکوت بین ما حاکم شد دوست نداشتم ساکت باشم به همین خاطر گفتم:
romangram.com | @romangram_com