#آغوش_سرد_پارت_58
علی که مشخص بود خیلی مشتاق است جواب را بداند به دهان پدر چشم دوخته بود. پدر با نگاهی به علی گفت: «چند وقت پیش عمویت را دیدم هنوز هم بعد از گذشت این همه سال از ما دلخور است او علی را باعث بدبختی دخترش می داند.»
علی سر به زیر گفت: «چرا من؟!» پدر گفت: «خوب معلوم است اگر تو عقب نمی کشیدی و با شمیم عروسی می کردی او حالا چنین بدبختی گریبانش را نمی گرفت.» علی دوباره گفت: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
- «همان سالی که تو رفتی شمیم هم عروسی کرد. با مدیر عامل شرکت پدرش. عمویت راضی نبود ولی وقتی تو پیغام دادی از ازدواج با شمیم منصرف شدی عمویت هم بناچار پذیرفت. ولی وقتی بچه شمیم متولد شد عمویت فهمید داماد عزیزش قبلاً ازدواج کرده و بچه هم دارد و با این تفاسیر با شمیم هم عروسی کرده آن هم نه به خاطر خود شمیم که به خاطر ثروت او. حالا هم که روزگار خوبی ندارند. شمیم هم روحیه اش خراب است به خاطر پسرش مجبور است زخم زبان های همه را تحمل کند با هزار مشقت سرپرستی پسرش را گرفت.»
به علی نگاه کردم. ناراحت بود و به زمین نگاه می کرد. رضا دوباره به جمع برگشت ولی نه رضا و نه علی هیچ کدام حال عادی نداشتند و من از خودم عصبانی بودم که چرا تا به حال در مورد مشکل آنها پافشاری نکردم. آن شب وقتی به منزل برگشتیم متوجه حال رضا بودم که هنوز هم ناراحت است کنارش نشستم و گفتم:
- «فکر نمی کنی وقتش رسیده باشد به من هم بگویی موضوع اختلاف شما چی بود؟»
نگاهم کرد و گفت: «من هیچ وقت مشکلی با علی نداشتم او هم همین طور فقط حرف های امروز باعث شد دوباره به گذشته برگردم.» دستش را گرفتم: «برایم بگو رضا می خواهم بدانم.»
آهی کشید و گفت: «باشد می گویم ولی قول بده باور کنی، اگرچه علی باور نکرد.«
- «من باور می کنم. من به تو اعتماد دارم.»
در حال که دستم را نوازش می داد گفت: «هفت سال پیش بود آن موقع بیست و یک سال بیشتر نداشتم و علی دو سال از من بزرگتر بود آن روز موقع برگشتن از دانشگاه در صف اتوبوس منتظر ایستاده بودم. جمعیت زیادی منتظر بودند. درست مثل من. اتوبوس از راه رسید و همه سوار شدیم. روی یک صندلی نشستم. چند ایستگاه بعد به علت سوار شدن مسافرها اتوبوس بیش از حد شلوغ شد. داشتم از شیشه بیرون را نگاه میکردم که متوجه شدم دو پسر دارند به دختری متلک می گویند. کمی صبر کردم شاید به خود بیایند و دست از این کار احمقانه شان بردارند اما انها بی خیال تر از این حرفها بودند. سرم را بلند کردم تا به دختری که پشت سرم بود بگویم جای من بنشیند که در کمال تعجب او را دیدم که ای کاش هرگز نمی دیدم. سلام و احوالپرسی کردم و بعد هم به سختی بلند شدم و به او گفتم جای من بنشیند او هم خوشحال قبول کرد و نشست.
romangram.com | @romangram_com