#آغوش_سرد_پارت_57


با کنایه گفت: «آره راست می گویی یکی تو بچه ای یکی هم رضا.»

__________________

خوشحال از بارداری دوباره بیتا و این که به زودی دومین بچه اش را هم خواهیم دید روزها را سپری می کردم. روز تولد رضا از راه رسید و با روز تعطیل یعنی جمعه همراه بود ما هم طبق ماه های قبل به منزل پدر رضا می رفتیم و مثل همیشه میترا و مهران هم با ما می آمدند. عصر میترا با سینی چای به سالن آمد رو به من گفت: «شیدا جان پس من کی عمه می شوم؟» شرمگین سرم را به زیر انداختم و گفتم: «شما بگویید من کی زن دایی می شوم؟» با این حاضرجوابی من همه خندیدند. مهران با خوشحالی گفت: «شیدا خانم واقعاً که جواب محکمی دادای خوشم آمد.» میترا با اعتراض به مهران گفت: «خوشحال نشو آقا مهران چون من تا پایان درسم حالا حالاها آمادگی بچه دار شدن ندارم.» خوشحالی مهران نیمه تمام ماند و با گفتن «هرچه شما بگویید» چایی اش را برداشت و خودش را با آن سرگرم کرد. میترا با خنده کنارم نشست و گفت: «شیدا جان من درگیر کارم هستم و فعلاً دوست ندارم بچه دار شوم ولی قضیه شما کاملاً فرق دارد.»

رضا به جای من پاسخ داد:

- «این قدر حرص نخور میترا به تو قول می دهم سال دیگر همین موقع برادر زاده قشنگت را در آغوش داشته باشی.»

مهران رو به علی پرسید: «علی تو چی؟ تو که واقعاً از قافله عقب ماندی ما که زن داریم این حال و روزمان است.» علی با لبخندی گفت: «شما دختر خوبی برایم در نظر بگیرید من با کمال میل می پذیرم و قول می دهم آرزوی میترا را برآورده کنم.» مادر خوشحال از حرف علی گفت: «دختر که هست اما این تویی که به جای دخترها ناز می آوری.»

علی که حسابی سرحال بود با خنده گفت: «من همین حالا جلوی همه اعتراف می کنم تصمیم به ازدواج دارم منتها یک دختر خوب و مناسب با شرایط من.» مادر گفت: «منیژه دختر خاله ات دختر خوبی است. تازه، درسش هم تمام شده بعلاوه خاله ات هم بدش نمی آید تو دامادش بشوی.» علی پاسخ داد: «نه مادر جان، من منیژه را دوست ندارم البته او دختر واقعاً خوبی است ولی ما افکارمان با هم یکی نیست.» مهران گفت: «عجب حرفی می زنی علی جان تو از کجا می دانی افکارتان با هم یکی نیست.» علی نگاه گذرایی به او کرد و گفت: «چون منیژه دختر خاله من است و من بهتر از همه شما او را می شناسم.»

میترا در حالی که استکان چای را در دست داشت گفت: «من دوستی دارم که هنوز ازدواج نکرده و دختر خیلی خوبی هم هست.ولی فقط یک مشکل دارد و آن هم این است که سرپرست مادرش شده آخر مادرش مریض است و دوستم به خاطر مادرش فرصت های خوبی را از دست داده.» علی با لبخند گفت: «ممنونم که به فکرم هستی ولی من قادر نخواهم بود او را در مشکلش یاری کنم.»

پدر که ساکت نشسته بود گفت: «شمیم دختر خوبی بود حیف شد او را مفت از دست دادی.» علی به وضوح رنگش پرید سرش را پایین انداخت رضا هم با حرف پدر ناراحت شد و بعد از زمانی اتاق را ترک کرد و من مانده بودم بین آنها چه رازی است که بقیه نمی دانند. میترا پرسید: «راستی پدر از شمیم خبر ندارید؟»

romangram.com | @romangram_com