#آغوش_سرد_پارت_56


«به هر حال ممنونم رضا.»و هدیه را باز کردم. رضا زیر چشمی نگاهم می کرد وقتی که چشمم به سینه ریز افتاد با خوشحالی گفتم: «رضا این خیلی قشنگه.»

- «نه به قشنگی نگاه تو»

خوشحال از تعریف و محبت او سینه ریز را جلوی گردنم گرفتم و به سمت آیینه رفتم. رضا پشت سرم آمد. دستانش را از دو طرف دراز کرد و سینه ریز را به گردنم آویخت و بعد در حالی که دستانش به روی شانه ام بود گفت: «می پسندی؟»

«معلوم است که می پسندم.»به طرفش برگشتم و گفتم: «رضا تو خیلی خوبی من واقعاً در مقابل تو هیچ چیز ندارم که بگویم.» زمزمه کرد «من شیدای شیدایم.»

این زیباترین جمله محبت آمیزی بود که شنیده بودم. ترنم زیبایی داشت و من آن را درون قلبم به عنوان هدیه تولدم حفظ کردم به خاطر سپردم به راستی رضا را می پرستیدم.عاشقش بودم. او عشق زندگی من بود و من هر روز خدا را برای این نعمت گرانبها شکر می گفتم. چند روز گذشت وقتی با بیتا تلفنی صحبت می کردم گفت: شیدا می خواهم یک خبری به تو بدهم. با هیجان گفتم: «چه خبری؟» خندید و گفت: «من...»

- «تو چی؟ حرفت را بزن اتفاقی افتاده؟»

- «نه فقط من باردارم.»

- «راست می گویی بیتا؟ وای خدای من چقدر خوب، نمی دانی چقدر خوشحالم» یک بچه دیگر و با خوشحالی به او تبریک گفتم تشکر کرد و گفت: «تو چی هنوز خبری نیست؟»

- «نه بابا ما هنوز خودمان بچه ایم.»

romangram.com | @romangram_com