#آغوش_سرد_پارت_55


- «من را بگو چقدر عجله کردم.»

از نگاهش شیطنت می بارید گفتم: «باشد آقا رضا، می دانم چکار کنم.»

همین که به آپارتمان وارد شدیم گفتم: «خیلی خوب حالا بده.»کتش را در آورد و گفت: «بگذار لباس هایم را عوض کنم بعد.» با بی صبری گفتم: «رضا داری حوصله ام را سر می بری.»

- «تو که تا اینجا تحمل کردی خوب یک کم دیگر هم طاقت بیاور.»

با حالت قهر گفتم: «اصلاً من چیزی نمی خواهم تمامش کن.»

و وانمود کردم از دستش دلخور شدم داشت باورم می شد دستم انداخته ولی وقتی او بسته کوچکی را جلویم گرفت به فکر خودم خندیدم.با نگاهی به او گفتم: «پس راست گفته بودی.»

خندید و گفت: «اختیار دارید من کی به شما دروغ گفته ام که این دومی باشد.»

بسته را نگاه کرده گفتم: «نگفتی به چه مناسبت.» کتش را به جالباسی آویخت و گفت: «به مناسبت تولدت، تولدت مبارک.»

با خوشحالی زاید الوصفی گفتم: «تولدم! فکر نمی کردم تولدم را به خاطر داشته باشی.» نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: «اختیار دارید مگر من می توانم روز تولد تو را فراموش کنم.»

romangram.com | @romangram_com