#آغوش_سرد_پارت_53
- «خوب شما خیلی به بیتا می رسید خیلی به او سر می زنید ولی به من حتی یک سرکوچولو هم نمی زنید.» با خنده گفت: «شما همه برای من عزیزید ولی اگر به بیتا بیشتر سر می زنم به خاطر آرش است.» امیر با لحنی طنزآلود گفت: «شیدا خانم، به وقتش به شما هم سر می زنند.» با حرف امیر نگاه من و رضا به هم افتاد تجسم بچه دار شدن هر دوی ما را خوشحال کرد شب وقتی به منزل خودمان برمی گشتیم بین راه رضا گفت: «شیدا اگر گفتی درون جیبم چی انتظارت را می کشد؟»
- «نمی دانم خودت بگو.»
- «خوب یک کم فکر کن تنبل خانم.»
-« اولاً تنبل خودتی، ثانیاً مگر من علم غیب دارم.»
- «یک راهنمایی می کنم می دانم که خیلی دوست داری»
- «خوردنی است؟»
- «ای شکمو،نخیر، خوردنی نیست.»
زمزمه کردم« اگر تو جیب جا می گیرد ،خوردنی هم نیست پس...نکند برایم طلا گرفتی.» خوشحال گفت: «آفرین تنبل خانم امیدوارم کردی»
- «زود باش رضا در بیاور می خواهم ببینم»
romangram.com | @romangram_com