#آغوش_سرد_پارت_52


- «ممنونم تو چطوری؟ رضا چطور است؟ پس کو این داماد ما؟نکند بیچاره را ذله کردی فرار را بر قرار ترجیح داده.» خندیدم و گفتم: «نه بابا،رفته جایی می آید.خوب تو نباید از خواهرت سراغی بگیری؟»

آهی کشید و گفت: «آخ نگو شیدا که دلم شکسته خواهر. »این حرف را با چنان لحن سوزناکی گفت که خنده ام گرفت و گفتم: «برای چی دلت شکسته؟ کسی به دلت سنگ زده! »جدی شد و گفت: «بابا چرا به فکر من نیستید؟مگر قول نداده بودید؟چرا این قدر با احساس یک جوان بازی می کنید؟» با خنده گفتم: «چه قولی داده بودم؟من که چیزی یادم نیست.»

- «ا، ا، مارا باش کی را واسطه قرار داده ایم. مگر قرار نبود برایم همدم پیدا کنید.»

مادر که مشغول آشپزی بود با ملاقه چربش که چند لحظه قبل با آن غذایش را هم زده بود به شانه او زد و گفت:

- «برو، حرف اضافی هم نزن. هنوز زوده.»

شهروز با ناراحتی به لکه چربی روی شانه اش نگاهی کرد و گفت: «مادر این چه کاری بود؟ ببینید با لباسم چکار کردید؟حالا من چطوری بروم دانشگاه؟»

از شدت خنده چشمانمان اشکی شده بود. شهروز با دلخوری به اتاقش رفت.مادر با تکان سر و لبخندی بر لب رفتن او را می نگریست. وقتی جمعمان کامل شد همه دور هم به صحبت و خنده مشغول شدیم. پدر مرتباً به آرش می رسید. من با لحنی گلایه دار گفتم:

- «خوش به حالت بیتا. پدر که من را پاک فراموش کرده.»

پدر نگاه متعجبی به من کرد و گفت: «چرا این حرف را می زنی شیدا جان؟چرا باید تو را فراموش کنم.»

romangram.com | @romangram_com