#آغوش_سرد_پارت_51
دوران عقدمان به سرعت گذشت. طی این مدت رازی را که رضا قرار بود برایم بگوید نگفت، من هم اصراری نکردم.اردیبهشت بود.هوای بهاری بیداد می کرد.رفتار علی و رضا نسبتاً خوب شده بود و دو برادر گویا همه چیز را فراموش کرده بودند.
اواخر اردیبهشت جهیزیه من برده شد.روز خسته کننده ای بود. ساعت ها طول کشید تا وسایلم را با کمک بیتا و شیوا و مادر مرتب کنم.وقتی کارمان تمام شد به منزل پدر برگشتیم. چشمم که به اتاق خالی ام افتاد دلم گرفت. تمام تابلوها و قاب عکس ها جایشان روی دیوار خالی بود. کمد لباسم خالی بود. کتابخانه ام دیگر کتابی نداشت و من دیگر یک میهمان بودم.
شب عروسی از راه رسید. برخلاف روز عقدمان غمگین بودم. نمی توانستم از خانواده ام دل بکنم.برایم سخت بود از آنها جدا شوم.جدا زندگی کنم اگر چه تنهاآرزویم زندگی در کنار رضا بود ولی دوری از پدر و مادر هم برایم سخت بود. وقتی همراه رضا منزل پدر را ترک کردم برای آخرین بار در آغوش پدر و مادر گریه کردم. بوی اسپند همه خانه را پر کرده بود در حالی که به آرامی اشک هایم را پاک می کردم منزل پدر را ترک کردم.همراه آن روزهای خوب کودکیم، شیطنت های بی پایانم، اتاقم، شیوا، شهروز ، از همه مهمتر پدر و مادر را هم ترک کردم. باید می رفتم و به مردی تکیه می کردم که با تمام وجود دوستم داشت، که با تمام وجود وستش داشتم. باید به مردی تکیه می کردم که کلبه ی عشق را با رنگ محبت آذین کرده بود. باید بقیه عمرم را کنار مردی سپری می کردم که دست هایی پر از محبت، چشمانی پر از عشق و کلامی پر از مهر داشت. باید به مردی که دستم در دستش بود و او با فشار انگشتانم،وجود عشق را به من یادآوری می کرد اعتماد می کردم. باید با او می رفتم اگرچه پشت سر روزهای شیرین زندگیم را به یادگار می گذاشتم. بودن در کنار رضا، آراستن منزل به امید بازگشت او،پوشیدن لباسی که او می خواست و پختن غذایی که می طلبید این ها خوشبختی بود که من به آن رسیده بودم. دیگر چیزی نمی خواستم. وقتی ماشین به حرکت درآمد همه آنها دور شدند رضا دستمالی به دستم داد و آرام زمزمه کرد: «گریه نکن شیدا می دانم دلت برای خانواده ات تنگ می شود. قول می دهم هر وقت اراده کنی بتوانی آنها را ببینی.»
سکوتم مثل همیشه آزارش می داد، دوباره صدایم کرد و گفت: «شیدا من تنهایت نمی گذارم،می دانی که راست می گویم.»
- «ممنونم رضا»
- «منم منونم عروسکم. مطمئن باش تا لحظه ای که نفس می کشم فقط و فقط تو تک ستاره ی عشق منی و من برای تک ستاره ی عشقم و این که هرگز نمیرد تلاش می کنم.»
آن قدر مصمم و محکم بود که بدون کوچکترین شکی حرفش را پذیرفتم. آن قدر مهربان بود ، آن قدر عاشقانه نگاهم می کرد که غم دوری از پدر و مادر و گذشته ام را فراموش کردم و به روزهای خوبی که با او خواهم داشت فکر کردم و آرام شدم.
شروع زندگیمان با موسم بهاری همراه بود و با آن به گردش خود ادامه می داد. یک روز طبق برنامه قبلی به منزل مادر رفتم. بیتا هم قرار بود بیاید با شیوا و مادر گرم صحبت بودیم که شهروز از راه رسید. تا من را دید با کنایه گفت: «به به خواهر بی معرفتم.»
- «سلام شهروز جان حالت خوب است؟»
romangram.com | @romangram_com