#آغوش_سرد_پارت_50


در حالی که می خندیدم گفتم: «نه رضای عزیزم، چرا دلخور بشوم. ولی مثل این که فراموش کردی باید برگردی اداره.» مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت: «وای شیدا! رئیس بیرونم می کند.»سریع کیفش را برداشت و گفت: «یادت باشد شیدا بیرونم کردی.» خندیدم و گفتم: «خدا نکند این چه حرفیست که می زنی.»

- «نه دیگر نمی توانی جبرانش کنی من رفتم خدانگهدار.» با عجله خودم را به او رساندم دستش را گرفتم و گفتم: «رضا لوس نشو، خودت گفتی باید برگردی اداره.» سرش را نزدیکم آورد.به چشمانم خیره شد و گفت: «این بار از خطایت چشم پوشی می کنم ولی فقط به خاطر چشمان افسونگرت که زیباست ولی بار دیگری در کار نیست.» ابرویم را کمی بالا انداختم و گفتم: «فقط به خاطر چشمانم.»

- «به خاطر همه وجودت که رضا را دیوانه کرده.»

سرم را پایین انداختم و گفتم: «خوشحالم که آمدی، الان احساس بیماری نمی کنم.» و بعد به چشمان متفکرش نگاه کردم و گفتم: «ممنونم رضا». لبش را لبخند زیبایی زینت داد و با گفتن «خداحافظ» رفت و من با خوشحالی او را بدرقه کردم.



پایان فصل دوم

__________________

فصل سوم



romangram.com | @romangram_com