#آغوش_سرد_پارت_49
- «تو چقدر دوستم داری؟»
- «خیلی زیاد. شاید هیچ وقت نتوانم ثابت کنم تو را بیشتر از خودم می خواهم.»
با خنده گفت: «و من به هر که تو دوست داشته باشی حسادت می کنم.»
- «یعنی به خودت؟»
با جدیت گفت: «بله حتی به خودم»
- «عجب تفسیری»
چشمان گیرایش را به چشمانم دوخت به طوری که قدرت هر کاری از من گرفته شد.نزدیک بود جادویش شوم.وقتی نگاهش فقط متعلق به من بود خودم را خوشبخت ترین می دانستم و حالا با گلودردی که داشتم آن را نمی فهمیدم. فقط گرمای نگاهش بود،تیر نگاهش بود که قبل از این که به چشمانم اصابت کند به قلبم نشانه رفته بود بطوری که به شدت می تپید.گرمای دستش را حس کردم انگشتانم را می فشرد به خودم آمدم و گفتم: «لطفاً برو». ماتش برد با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک دفعه خواب نما شدی!»
بلند شدم و گفتم : «چیزی نشده فقط برو.»
- «آخر چرا؟مگر من حرفی زدم که دلخور شدی. من که فقط از تو تعریف کردم.»
romangram.com | @romangram_com