#آغوش_سرد_پارت_48
- «نترس اگر هم جا خوش کردی خودم بیرونت می کنم.»
چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت: «چون تنهایی و دلم می خواهد برای دقایقی با تو تنها باشم می آیم.» همراه هم به اتاق رفتیم او به روی صندلی نشست و من هم برای درست کردن چای به آشپزخانه رفتم که صدایم زد و گفت: «شیدا اگرچه هوا خنک است ولی من شربت را به چای ترجیح می دهم.» شربت خنکی را برایش آماده کردم و پیش او برگشتم کنارش نشستم و گفتم:
- «تا گرم نشده بخور»
- «پس برای خودت کو؟»
- «نه ممنونم. گلویم هنوز درد می کند.» کمی از شربت نوشید و گفت: «خوب دیگر چه خبر؟»
- «خیری نیست مادر و پدر چطورند؟»
- «خوبند. شیدا خوش به حالت، آن شب وقتی به منزل برگشتم کلی با هردویشان مشاجره داشتم آن قدر که آرزو می کردم ای کاش به خانه برنمی گشتم. مادر می گفت حق نداشتی با شیدا آن طور رفتار کنی.» با شیطنت گفتم: «حسودیت می شود مادر هوایم را دارد؟»
- «نه این که بقیه هوایت را ندارند.»
با لحنی شاد و التماس گونه گفتم: «رضا، تو چقدر هوایم را داری؟» شربتش را تا انتها نوشید. لیوان را روی میز گذاشت با دستمال لبش را تمیز کرد و آن را کنار سینی گذاشت. بعد به سمتم چرخید نگاه در نگاهم دوخت و گفت: «آن قدر که حتی گاهی به خودم حسادت می کنم.» با خنده و تعجب گفتم: «این دیگر از آن حرف هاست.»
romangram.com | @romangram_com