#آغوش_سرد_پارت_45


- «بله خوبم.»

- «تعارفم نمی کنی بیایم تو»

- «چرا بفرمایید.»

آرام به راه افتادم او هم کنار آمد و پرسید: «بقیه کجا هستند؟»

- «این موقع روز فقط مادر خانه است که او هم رفته منزل بیتا تو چرا اداره نرفتی؟»

- «مرخصی گرفتم»

- «برای چی؟»

- «نمی دانم. دلم برایت تنگ شده بود آمدم تا ببینمت.» دستم را گرفت و گفت: «شیدا از من دلخوری؟» جوابش را نمی دانستم به واقع نمی دانستم هم بودم و هم نبودم.

- «چرا نگاهم نمی کنی؟»

romangram.com | @romangram_com