#آغوش_سرد_پارت_44


- «صددرصد. آشپزی حرف اول را می زند.»

ازدواج شهروز فکرم را مشغول کرد. به طوری که برای ساعتی رضا و رفتار دیروزش را به فراموشی سپردم.

رو به شهروز گفتم: «ممنونم که من را به این هواخوری آوردی واقعاً به این هواخوری احتیاج داشتم.»

- «راستش شیدا نمی دانم چی شده، چه اتفاقی افتاده که رضا دیشب برای شام نیامد. اما این را می دانم که تو بیشتر از نظر روحی مشکل داری تا از نظر جسمی. می خواهم بگویم که من را دوست خودت بدانی هر وقت هم به کمک من نیاز داشتی بگویی.»

- «خوشحالم که برادری مثل تو دارم.»

- «خوب از تعارف بگذریم.من هم خودم به این هواخوری نیاز داشتم.»

به منزل برگشتیم دوباره شور و نشاط جای کسالت و بی حالی را گرفت.فردا صبح مثل روزهای دیگر هر کسی دنبال کار خودش رفت.شیوا به کلاس پدر هم سرکار و شهروز به دانشگاه. مادر که دید حالم بهتر شده گفت: «حاضر شو با هم برویم خانه بیتا.»

__________________

هنوز بی حوصله بودم رو به مادر گفتم:« نه، اگر اجازه بدهید می خواهم استراحت کنم.» مادر با گفتن «هر طور راحتی.» خودش را آماده کرد و گفت: «مراقب غذا باش تا نسوزد.» بی کار بودم به حیاط رفتم. کنار دیوار نشستم. آقفتاب به حیاط افتاد بود و من در هوای خنک پاییزی و زیر نور آفتاب و گرمای مطبوع آن حس خوبی پیدا کردم.در افکارم غرق بودم که صدای زنگ در بلند شد. به سمت در رفتم وقتی آن را گشودم در کمال ناباوری رضا را دیدم. از دیدنش در این موقع که ساعت اداری بود تعجب کردم وقتی نگاه متعجب را دید گفت: «سلام.» به خودم آمدم و گفتم: «سلام». از جلوی در کنار رفتم وارد شد و همان جا پشت در ایستاد و با لحنی نجواگونه گفت: «خوبی»

romangram.com | @romangram_com