#آغوش_سرد_پارت_42


آهی کشیدم و گفتم: «بله البته.»

- «خدا را شکر، من خیلی نگرانت بودم. می ترسیدم با رضا مشکل داشته باشی حالا خوشحالم می بینم با هم تفاهم دارید.»

- «شهروز تو نمی خواهی ازدواج کنی؟کم کم داری پیر می شوی.»

- «اولاً اگر می خواهی نصیحت کنی برو برادر شوهرت را نصیحت کن که پیر شده، ثانیاً من که از خدا می خواهم ولی پدر و مادر موافق نیستند.» با خنده گفتم: «اولاً علی و رضا فقط دو سال با هم اختلاف سن دارند. علی هنوز بیست و هشت سال هم ندارد ثانیاً اگر مشکل موافقت پدر و مادر است با من.»

- «نه بگذار اول تو بروی سر خانه و زندگی خودت بعد. این طوری خوشم نمی آید بعد هم از ما گفتن یک فکری به حال برادر شوهرت بکن تا سر و سامان بگیرد.»

- «باید برای هر دوی شما فکری بکنم.»

نواری را در ضبط ماشین قرار داد و گفت: «اگر گفتی این نوار را کی داده؟»

- «حتماً یک دختر خانم با ذوق و احساس.»

- «نه بابا ما از این شانس ها نداریم.»

romangram.com | @romangram_com