#آغوش_سرد_پارت_41
گفتم: «با علی قرار بود بروند جایی. نگفت کجا فقط گفت عذرخواهی کنم که نمی تواند بیاید.» پدر و شهروز باور نکردند همین طور مادر این را از نگاهشان می خواندم به ناچار بلند شدم و گفتم: «می روم به او تلفن کنم ببینم رفته یا نه.» کنار تلفن رفتم و وانمود کردم که دارم شماره می گیرم بعد هم شروع به صحبت کردم البته کسی آن طرف سیم نبود ولی برای رفع کنجکاوی پدر و مادر به ظاهر لحظاتی با رضای خیالی حرف زدم و دوباره سر میز برگشتم همه به ظاهر قانع شدند. آنها حتی فکرش را هم نمی کردند من چنین دروغگوی خوبی شده باشم. بعد از صرف شام به اتاقم برگشتم. هوا نسبتاً خنک بود هوای مهرماه بود و باد سردش بیداد می کرد. پنجره را باز کردم تا هوای خنک پاییزی روح و روان آشفته ام را آرام کند. نیم ساعتی گذشت آن قدر در خودم غرق بودم که متوجه سردی هوا نشدم کم کم خواب به سراغم آمد. صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. بدنم سنگین شده بود. سرم هم به شدت درد می کرد. چشمانم می سوخت مادر به چشمانم نگاهی کرد و گفت: «شیدا چشمانت که هنوز قرمز است!»
دستم را روی گلویم گذاشتم به شدت می سوخت گفتم: «سرما خوردم دیشب فراموش کردم پنجره را ببندم مهم نیست نگران نشوید.» مادر بدون حرفی بیرون رفت بعد از دقایقی با یک لیوان شیر گرم و قرص برگشت و گفت: «بخور ببینم.» قرص را گرفتم و گفتم : «طوریم نیست مادر. نگران نشو.» با نگاهی نگران گفت: «آخر دختر حواست کجاست!چرا پنجره را با گذاشتی؟!» بدون حرفی قرص را با لیوان شیر خوردم و دوباره به روی تخت دراز کشیدم. مادر دستش را به روی پیشانی ام گذاشت و گفت: «تب هم که داری.» چشمانم را بستم تا از سوزشش کم شود اما فایده نداشت. از شدت تب چشمانم می سوخت و اشکم جاری شده بود. مادر پتو را به رویم کشید و گفت: «بخواب تا من بروم برایت یک غذای ساده بگذارم.» خیلی زود بخواب رفتم گرمای دستی را به روی پیشانی ام حس کردم، چشم گشودم و پدر را دیدم که با نگرانی بالای سرم ایستاده و نگاهم می کند. دوباره با بی حالی چشمانم را بستم صدای پدر را شنیدم که آهسته گفت: «بهتر است او را به دکتر ببریم. حاضرش کن من هم می روم ماشین را روشن کنم.»
مادر به آرامی صدایم کرد و گفت: «شیدا جان دخترم،می توانی بلند شوی.» به سختی بلند شدم و گفتم: «بله می توانم.» با کمک مادر لباس گرمی پوشیدم و شال گردنم را به دور گردنم انداختم. صبح شنبه بود به درمانگاه نزدیک منزل رفتیم. بعد از معاینه دکتر، یک آمپول هم نوش جان کردم و برگشتم. پدر ما را رساند و رفت تا داروهایم را بگیرد. بعد از تزریق آمپول حالم بهتر شد. اگرچه هنوز تب داشتم ولی بهتر شده بودم. مادر اصرار کرد که استراحت کنم ولی قبول نکردم. آن قدر خوابیده بودم که تمام بدنم درد می کرد. به تماشای تلویزیون نشستم شهروز و شیوا و پدر نبودند. پدر داروهای من را آورد و گفت: «بهتری دخترم؟»
- «بله پدر خوبم.»
وقتی مطمئن شدم خوبم رفت و من و مادر تنها شدیم.تا ظهر اگر چه حالم خوب بود و دیگر تب نداشتم ولی از نظر روحی به هم ریخته بودم، بی حوصله بودم.عصر شهروز به اتاقم آمد احوالم را پرسید و گفت:
- «اگر دوست داری بیا با هم برویم بیرون.»
با خوشحالی پذیرفتم خودم را خوب پوشاندم وقتی از اتاق خارج شدم مادر با تعجب گفت: «کجا، با رضا قرار داری؟» خندیدم و گفتم: «نه با شهروز می روم بیرون.» رو به شهروز گفت: «مراقبش باش او هنوز کاملاً خوب نشده»
- «این قدر نگران نباش مادر. شیدا که بچه نیست من مراقبش باشم.» و در حالی که هنوز می خندید با افسوس سری تکان داد و به حیاط رفت من هم خداحافظی کردم و به او پیوستم.
او با گفتن «امان از دست محبت مادری» ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نزدیک غروب بود. هوا کمی روشن و کمی تاریک بود. چراغ ها کمی پیش روشن شده بودند. سر در مغازه ها با نورافکن های رنگارنگ روشن شده بودند و زیبایی خیابان ها را دوچندان می کردند. شهروز گفت: «از رضا راضی هستی؟»
romangram.com | @romangram_com