#آغوش_سرد_پارت_40
ساعتی گذشت و پدر و مادر و بچه ها هم برگشتند. مادر وقتی من را دید با تعجب گفت: «شیدا، توئی! کی آمدی؟»
- «دقایقی می شود.»
پدر پرسید : «پس رضا کو؟»
- «کار داشت من را گذاشت و رفت.»
مادر قانع نشد جلوتر آمد و گفت: «گریه کردی؟» با لبخند گفتم: «نه، چرا گریه کنم!»
- «پس چرا چشمانت قرمز است؟»
- «نمی دانم شاید سرما خوده باشم.سرم هم کمی درد می کند.»
مادر که راضی نشده بود گفت: «قرص خوردی؟»
بی حوصله گفتم: «بله خوردم.» و خسته از سوالات و کنجکاوی مادر به اتاقم برگشتم و سعی کردم بخوابم ولی تا ساعتی فکر رضا راحتم نمی گذاشت برای شام صدایم کردند اشتهایی به خوردن نداشتم ولی برای فرار از سوالات و کنجکاوی بیشتر با بی میلی سر میز حاضر شدم. پدر و شهروز نشسته بودند و مادر و شیوا هنوز در تکاپو بودند. سلام کردم. شهروز با لبخند جوابم را داد. همین که نشستم پدر گفت: «رضا برای شام هم نیامد نکند مشکلی پیش آمده؟»
romangram.com | @romangram_com