#آغوش_سرد_پارت_39
- «چند جایی کار دارم. باید شیدا را بگذارم خانه شان و بروم به کارهایم برسم.» بدون هیچ اعتراضی به داخل برگشتم کیفم را برداشتم واز همه خداحافظی کردم. وقتی سوار ماشینش شدم گفتم : «موضوع شمیم چیست؟» بی حوصله گفت: «ولم کن شیدا. اصلاً حوصله ندارم.»
- «ولی من باید بفهمم. شما دوتا با هم اختلاف دارید آن هم به خاطر دخترعمویتان، شمیم. نقش تو این وسط چیست؟»
- «می شود این قدر به این موضوع پیله نکنی. در ضمن کی گفته مشکل ما شمیم است؟»
- «خودت به علی گفتی. فراموش کردی؟
- «به علی گفتم چون به من و او مربوط می شود ولی تو لزومی ندارد آگاه شوی.
- «اما...»
- «تمامش کن شیدا.»
از حرفش دلخور شدم و دیگر حرفی نزدم تمام راه در سکوت گذشت.رضا با عصبانیت رانندگی می کرد. روز جمعه بود و خیابان ها هم شلوغتر از روزهای دیگر بود. رضا به هر ماشینی که مانع راهش می شد و یا حتی دوچرخه و زن و مرد بد و بیراه می گفت و غرولند می کرد. از شیشه کنارم خیابان ها را نگاه می کردم. به ترافیک سنگینی برخوردیم. لحظاتی منتظر شدیم رضا عصبی بود و کلافه. سرش را روی فرمان گذاشت نگاهش کردم دلم می خواست دستش را بگیرم و بگویم رضا هر چی در دلت هست بریز بیرون. این قدر خودت را اذیت نکن ولی ترسیدم او خیلی عصبی بود و من می ترسیدم بدتر او را عصبانی کنم چراغ سبز شد ولی رضا متوجه نشد، آهسته صدایش کرده گفتم: «حرکت کن.»
سرش را برداشت و با خستگی به حرکتش ادامه داد. طاقت دیدن او را در این حالت نداشتم به منزل رسدیم بدون حرفی در را باز کردم و پیاده شدم پاهایم یاری ام نمی کرد. این اولین مشاجره من و رضا بود.بدون این که علتش را بدانم و رضا آن قدر عصبانی بود که حتی به من نیم نگاهی هم نکرد. وارد حیاط شدم و در را بستم منتظر بودم تا رضا ماشین را روشن کند و برود. اما هیچ صدایی به گوشم نخورد. آهسته در را باز کردم و از بین در نیمه باز او را دیدم که سرش را روی فرمان گذاشته، دلم فرو ریخت. این چه مشکلی بود که او را تا این حد می رنجاند. در را بستم و بی رمق و غمگین به اتاقم رفتم. کسی را ندیدم. سرم به در آمده بود، اعصابم به هم ریخته بود بغض سنگینی را که به سختی مهارش کرده بودم فرو نشاندم.نسبت به رضا بدبین شده بودم. نکند شمیم و او ...
romangram.com | @romangram_com