#آغوش_سرد_پارت_38
- «خودت بگو چرا باید می گفتی که نگفتی؟»
- «اشتباه می کنی علی به خدا اشتباه می کنی. من به شیدا چیزی نگفتم. چون چیزی برای گفتن نداشتم چرا این قدر بدبینی؟چرا نمی خواهی حقیقت را از زبان من بشنوی؟»
- «کدام واقعیت؟ کدام حقیقت؟»
- «ببین علی. من بیگناهم. باور کن. بگذار برایت همه چیز را بگویم قسم می خورم من حقیقت را بگویم.»
- «کدام واقعیت؟ همان واقعیتی که تو مسببش بودی. همان واقعیتی که باعث شد برای عروسی تو دعوت نشوم. چرا از من یک دیو ساختی. به همسرت چه گفتی؟من به ایران برگشتم چون گذشته را چه خوب چه بد به فراموشی سپردم. برای به فراموشی سپردن آن زمان زیادی را سپری کردم به این امید که اینجا از نو شروع کنم، می فهمی؟! اما تو با دروغ هایی که از من به همسرت گفتی او را نسبت به من بدبین کرده ای، خودت بگو تو بیگناهی؟!»
- «باور کن علی، من در آن ماجرا هیچ تقصیری نداشتم. این فکر را از سرت بیرون کن. سعی کن به اطرافیانت خوشبین باشی، به همه کسانی که دوستت دارند. بارها گفته ام، بازهم می گویم من در به هم خوردن ازدواجت با شمیم هیچ دخالتی نداشتم شمیم همان گونه که تو را بازی داد من را هم بازیچه کرد. من وسیله ای بودم برای این که او به هدفش برسد. در ضمن عروسی را عمداً برگزار نکردیم تا تو هم بیایی به خاطر خدا این عینک بدبینی را از چشمانت بردار.»
با گفتن این حرف آشپزخانه را ترک کرد وقتی من را سینی به دست دید گفت:
- «برویم.»
با رضا به حیاط برگشتیم. میترا و مهران نگاه معنی داری به هم کردند سینی را روی زمین جلوی پدر گذاشتم و کنار میترا نشستم علی هم به جمع برگشت رضا نگاهی به او کرد. علی هم در هم بود.من ناخواسته به بحث دو برادر کشیده شده بودم. بحثی که گویا فقط رضا می دانست و علی. سکوتی ناراحت کننده بر جمع حاکم شده بود. حدس زدم بین آنها مشکلاتی بوده که این ها اینطور با هم سرد و بی تفاوت هستند. هنوز چای نخورده بودیم که رضا رو به من گفت: «شیدا حاضر شو برویم.» مادرش گفت: «کجا رضا جان؟ چرا عجله داری مادر. هنوز که سرشب است.»
romangram.com | @romangram_com