#آغوش_سرد_پارت_36


مهران گفت:

- «میترا جان علی که غریبه نیست.»

من بلند شدم و گفتم: «تا پای میترا جان بیدار بشود من این کار را می کنم.» مادر اصرار داشت من را وادار به نشستن کند و خودش برای ریختن چای برود ولی من قبول نکردم. به آشپزخانه رفتم و با خیال راحت مشغول ریختن چای شدم که صدای پا شنیدم به پشت سرم نگاه کردم و علی را در چهارچوب در دیدم که یک دستش را به در گذاشته و نگاهم می کند. ماتم برد او اینجا چه می خواست. پرسیدم:

- «چیزی لازم داری؟»

- «نه اصلاً»

نمی دانم چرا از او می ترسیدم.نگاهش عجیب بود، نگاه عاشقانه نبود، نگاه پرسشگر بود. نمی دانم شاید می خواست چیزی بپرسد ولی نمی توانست. مادر راست می گفت، علی مغرور بود، کم حرف بود، زیاد نمی جوشید و من از تمام حالات او می ترسیدم. سرم را به ریختن چای گرم کردم با عجله فنجان های چای را پر می کردم. به دلیل عجله ای که داشتم بیشتر چای در نعلبکی می ریخت . ولی برایم مهم نبود سینی به دست قصد خروج داشتم ولی علی سد راهم شده بود به سختی گفتم:

- «می شوید بروید کنار»

__________________

متوجه ام شد نگاهش را از زمین به من دوخت ولی کنار نرفت و گفت: «دو تا از فنجان ها خالیست.» نگاهی به سینی کردم حق با او بود. دو تا از فنجان ها خالی بود ، سریع به سمت سماور برگشتم و دو فنجان خالی را هم پر کردم به کنارم آمد و گفت:

romangram.com | @romangram_com