#آغوش_سرد_پارت_35
- «باور کن ناراحت نشدم. البته اولش کمی دلخور شدم ولی وقتی توضیح داد که منظور بدی نداشته فراموش کردم تو هم فراموش کن . باشد.»
میترا و مادرش با ظرف های نهار به آشپزخانه آمدند. میترا با خنده گفت: «خیلی رضا را تحویل میگیری زن داداش.» گفتم: «اگر شما هم میل دارید بریزم.» با گفتن « نه ممنونم.» دوباره به سالن برگشت من برای کمک بلند شدم که رضا دستم را گرفت و گفت: «نمی خواهد کمک کنی همین جا بنشین.»
- «ولی رضا درست نیست....»
- «گفتم که نمی خواهد بروی. خواهش می کنم شیدا، با من بحث نکن.» مادرش که هنوز ما را ترک نکرده بود گفت: «بنشین شیدا جان کاری نداریم. چند تا ظرف بود که میترا آورد.» و او هم با گفتن این حرف ما را ترک کرد.
عصر با خنک تر شدن هوا به حیاط رفتیم. زیر درختان فرشی پهن کردیم و همه دو رهم به خوردن چای و میوه نشستیم. این هم از هوس های علی بود که در این فصل هوس چای بیرون از اتاق را کرده بود.
پدر سفارش چایی داد. میترا به پایش اشاره کرد و گفت : «شرمنده ام باید صبر کنید تا پایم بیدار بشود.»
علی گفت: «تو هنوز همان طور هستی؟جالبه.»
- «چکار کنم داداش دست خودم نیست پایم زود خواب می رود.»
مهران با خنده گفت: «البته بهتر است بگویی مثل خودت زود خواب می رود. باور کن علی جان، هر وقت می آیم خانه می بینم یا خودش خوابیده یا پایش، خسته شدم.» میترا با اعتراض گفت: «مهران این حرف ها چیست که به داداشم می زنی.»
romangram.com | @romangram_com