#آغوش_سرد_پارت_34


- «البته که می خوردم ولی در منزل خودم و با آشپزی خودم.»

مهران با شیطنت گفت: «ای کلک نکند با آشپزی خانم جولیا و یا سونیا.» علی بی تفاوت پوزخندی زد و گفت: «یعنی من اینقدر بد سلیقه ام که دخترهای خوب ایران را بگذارم و با یک خارجی ازدواج کنم.» در حین گفتن این مطالب به من نگاه کرد. یا من را داوطلب دخترهای ایرانی برمی شمرد یا می خواست با این حرف جبران حرف نادرستش را بکند.

میترا مرتباً از علی سوال می کرد. رضا برخلاف آنها ساکت بود، من هم ساکت سرم را به غذایم گرم کرده بودم. سوال های میترا همه را خسته کرده بود. مهران هم متوجه پرحرفی میترا شده بود و سعی داشت با ایما و اشاره او را متوجه سازد ولی موفق نمی شد. علی که متوجه مهران و اشاره هایش نشده بود، خیلی خونسرد گفت:

- «بقیه سوالاتت بماند برای بعد از نهار، تو با این سوال کردنت اجازه ندادی بفهمم چه می خورم.»

میترا شرمگین عذرخواهی کرد و دیگر حرفی نزد. بلند شدم و در حالی که از مادر برای غذایی که پخته بود تشکر می کردم ظرف غذایم را برداشتم و به آشپزخانه بردم. می خواستم برگردم که رضا آمد. عصبانیت را در چهره اش خواندم پرسیدم: «رضا باز که ناراحتی! دیگر چی شده؟»

روی صندلی نشست و گفت : «اگر چایی آماده است لطفاً برایم یک فنجان بریز.» برایش چای ریختم جلویش گذاشتم خودم هم روبرویش نشستم و گفتم :

- «نمی خواهی بگویی از چه چیزی عصبانی هستی؟» نگاهم کرد و گفت : «از حرف علی ناراحت شدی، نه؟»

- «نه او که حرف بدی نزد فقط نظرش را گفت.»

- «چرا، حرف بدی زد ولی تو نباید به دل بگیری.»

romangram.com | @romangram_com