#آغوش_سرد_پارت_33
من با خنده گفتم: «نمی دانستم تا این حد مایلی من زودتر از پیش شما بروم.»
شیوا گفت: «کی بشود تو از پیش ما بروی»
شهروز به سمت ما برگشت و گفت : «چیه! جای تو را تنگ کردم. به قول قدیمی ها حسود هرگز نیاسود»
تا شیوا درصدد پاسخ برآمد مادر گفت: «بچه ها تمامش کنید سرم درد آمد.» به منزل خودمان برگشتیم. آن قدر خسته بودم که سریع به اتاقم رفتم و خوابیدم.
تا آخر هفته دیگر علی را ندیدم. ولی فکرش راحتم نمی گذاشت. جمعه برای ناهار به منزل آنها رفته بودم .مثل همیشه مهران و میترا هم با ما بودند. مهران جوان مودب و تحصیل کرده ای بود و من معاشرت با این زوج فرهنگی را دوست داشتم. مردها همه گرم صحبت بودند. من هم با میترا حرف میزدم.
موقعی که سفره انداخته شد همه دور آن نشستیم.از شانس بدم علی روبرویم قرار گرفت. متوجه رضا شدم که دلخور است اما علی بی توجه به اطرافیانش خیلی راحت برای خودش غذا کشید و در همان حال گفت: «نمی دانی مادر، چقدر برای دستخپتت دلم تنگ شده بود.»
مادر با نگاهی مهربان گفت: «نوش جانت عزیز دلم» رضابرای من و خودش غذا کشید.علی هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بود که رو به رضا گفت: «رضا فکر نمی کنی برای ازدواج عجله کردی»
با حرف او همه با نوعی ناراحتی و ایما و اشاره به او نگاه کردند از حرفش ناراحت شدم. مگر در من چه ایرادی می دید که این حرف را زد. رضا که متوجه ناراحتی من شد گفت: «اولاً که ازدواج برای من کم کم داشت دیر می شد، در ثانی ترسیدم شیدا را از دست بدهم.» میترا برای این که علی را متوجه حرف نامربوطش بکند گفت: «علی جان فکر نمی کنی این حرفت شیدا جان را ناراحت کرده باشد؟»
علی با چشمانی متعجب به من نگاه کرد و گفت: «من حرف بدی زدم؟!» سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.متاسف شد و گفت: «جداً معذرت می خواهم من قصد تو هین و جسارت به شما را نداشتم. ازدواج رضا با شما را به حساب شانس او می گذارم.» گفتم: «مهم نیست.» میترا تک سرفه ای کرد و گفت: «راستی علی غذای ایرانی هم می خوردی؟»
romangram.com | @romangram_com