#آغوش_سرد_پارت_32


پدر هم در تایید حرف شهروز گفت: «اصلاً اینها خانوادگی انسانهای فهمیده و کاملی هستند درست مثل پدرشان.»

مادر گفت: «ولی رضا از او خون گرمتر است. علی کمی ساکت و مغرور به نظر می آید.»

شهروز گفت:« نه مادر این طور نیست. او تازه از خارج برگشته خوب زمان لازم است تا دوباره به این جا عادت کند من که از او خیلی خوشم آمد.»

شیوا گفت:« تا حالا این همه شباهت بین دو برادر ندیده بودم. مخصوصاً قد و قامتشان هر دو مثل هم هستند.» من که تا به حال ساکت بودم گفتم: «تعجب می کنم آدمی مثل علی با این همه امکانات چرا تا حالا مجرد مانده؟»

شهروز گفت: «شاید تمایلی به تشکیل خانواده ندارد. با قیافه ای متفکر گفتم: نمی دانم. شهروز با خنده گفت: حالا به این بنده خدا چکار دارید؟ دوست ندارد زن بگیرد. مگر زوری است. شما به فکر کسانی باشید که دوست دارند زن بگیرند.»

شیوا رک و پوست کنده گفت:« یک کلام می گفتی برای من زن بگیرید این که این همه توضیح و تفسیر ندارد.»

شهروز با خنده گفت: «آفرین شیوا. راست گفتند این قدیمی ها که حرف راست را باید از دهان بچه شنید.» شیوا با اعتراض گفت:« به من می گویی بچه! بگذار برویم خانه حسابت را می رسم.» مادر با خنده گفت:

- «ساکت باش شیوا ببینم چه می گوید.آقا شهروز باید خدمت شما عرض کنم ازدواج برای شما هنوز زود است.»

پدر گفت:«بگذار تکلیف شیدا معلوم بشود برود سر خانه و زندگیش بعد نوبت تو هم می رسد.» شهروز با خوشحالی گفت : «باید با رضا صحبت کنم زودتر دست زنش را بگیرد و به خانه اش ببرد.»

romangram.com | @romangram_com