#آغوش_سرد_پارت_31


- «نه همچین هم زود نیست الان وقتشه.»

میترا گفت: «راستی علی، خبر داری شمیم از شوهرش جدا شده.» رنگ علی پرید. دهانش باز ماند زمزمه کرد: «جدا شدند؟»

- «آره...الان هم با بچه اش خانه عمو زندگی می کند. کلی این طرف و آن طرف رفتند. دادگاه رفتند تا توانستند سپرستی بچه اش را بگیرند. عمو هم وقتی دخترش طلاق گرفت رفت و آمدش را با پدر قطع کرد. خودمانیم علی، حیف کردی، شمیم دختر خوبی بود خیلی هم دوستت داشت.»

علی دوباره تکه ای خیار برداشت و گفت: «قسمت من نبود.» وبا گفتن این حرف ما را ترک کرد و رفت.

با رفتن او میترا گفت: «تو دختر عمویم را دیدی؟»

گفتم: «نه»

آهی کشید و گفت: «دختر خیلی خوبی بود. خیلی هم علی را دوست داشت علی و او مدتی هم با هم نامزد بودند ولی یکباره علی گفت از ازدواج با شمیم صرف نظر کرده. هر چه پدر و مادر سعی کردند علت این کار را بفهمند نتوانستند. یعنی علی مهر سکوت را روی لبش گذاشته بود. خلاصه علی عزم رفتن به خارج کرد. شمیم هم با یکی از کارمندان پدرش ازدواج کرد ولی چون توی ازدواجش شکست خورد عمو ، علی را مقصر دانست.»

کمی فکر کردم و گفتم: «چرا علی آقا عقب کشیدند؟» میترا آخرین گوجه را هم حلقه کرد و گفت:

- «نمی دانم این سوالی است که هنوز هم بعد از سال ها برای همه مان بی جواب مانده.» بعد از پایان میهمانی همراه پدر و مادر و بقیه به منزل برگشتم بین راه شهروز گفت: «شیدا برادر شوهرت خیلی فهمیده است.»

romangram.com | @romangram_com