#آغوش_سرد_پارت_29
- «کم حرف، مغرور و از خود راضی»
- «همین»
- «والبته کمی هم مرموز در ضمن این را هم گفته باشم این صفت آخری در مورد تو هم صدق می کند.» با خنده گفت: «من مرموزم! آخر چرا این فکر را می کنی؟»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «نمی دانم. در مورد تو نمی دانم.ولی در مورد علی باید بگویم یک حس عجیب به او پیدا کردم شاید به دلیل حرف های تو باشد.» نگاه رضا به ماشین مهران افتاد که کنار ما حرکت می کرد علی با نگاهی پر از سوال به رضا خیره شده بود رضا بر سرعتش افزود و ماشین مهران را عقب گذاشت. رفتار رضا هم به عجیبی رفتار علی بود و من سر در نمی آوردم. هر دو از هم فرار می کردند و بیشتر رضا بود که از علی و نگاهش فرار می کرد.
__________________
به منزل رسیدیم به مناسبت ورود علی اقوام نزدیکش به میهمانی دعوت شده بودند. خانواده من هم جز مدعوین بودند. من به همراهی میترا در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل شام بودیم که در باز شد و علی وارد شد. با دیدنش کمی هول شدم. با لبخند گفت: «کمک نمی خواهید؟»
میترا گفت : «نه علی جان. تو چرا؟ اولاً تازه از راه آمدی و خسته ی سفری. ثانیاً اگر بنا باشد شما آقایان کمک کنید مهران از همه شما واردتر است.تو بهتر است کنار بقیه بمانی. این همه آشنا و فامیل برای دیدن تو به اینجا آمدند.» علی با لبخندی بر لب کنارم آمد و گفت: «از رضا راضی هستید؟»
قلبم به شدت می زد. صورتم گر گرفته بود. با صدایی مرتعش گفتم: «البته. رضا فوق العاده است.»
- «شما هم فوق العاده اید.»
romangram.com | @romangram_com