#آغوش_سرد_پارت_28


به جای من رضا جواب داد و گفت: «ما هنوز ازدواج نکرده ایم. شیدا عقد کرده من است.»

با لحن سردی گفت: «به هر حال برایتان آرزوی خوشبختی می کنم.» رفتارش زیاد خوب نبود شاید از من خوشش نیامده بود و شاید چون از رضا بزرگتر بود و هنوز ازدواج نکرده بود این گونه به هم ریخته شد.

همه قصد ترک سالن فرودگاه را داشتیم که او برگشت و نگاهی کوتاه به من کرد و بعد هم همراه مهران و رضا و پدر در صف جلوتر از ما به راه افتاد. همه با ماشین مهران رفتند و من و رضا تنها شدیم. رو به او گفتم: «رضا اصلاً کار خوبی نکردی. چرا علی را به ماشین خودمان دعوت نکردی؟»

- «چرا باید این کار را می کردم!»

- «خوب او برادر توست شاید دوست داشته باشد بیشتر با تو باشد.»

با پوزخندی گفت: «با من باشد! او از من فرار می کند.»

تا آمدم بپرسم چرا فرار؟ گفت: «بگذریم او را چگونه دیدی؟»

- «یک جوان خوش قیافه، قدبلند، خیلی هم شبیه تو.»

- «خوب، این ها که ظاهر بود.رفتارش را چگونه دیدی؟»

romangram.com | @romangram_com