#آغوش_سرد_پارت_27
با لبخند گفتم: «باز نگرانی؟»
- «نه نگران چرا! خسته ام همین.»
بعد هم حرف را عوض کرد و در مورد علی و روزهایی که در ایران بود حرف زد از تمام حرف هایش بوی تردید، شک، ترس و نگرانی و خیلی چیزهای ناخوشایند دیگر را حس می کردم.
به فرودگاه رسیدیم. پدر و مادر رضا و میترا و شوهرش در سالن انتظار بودند ما هم به آنها ملحق شدیم.همه از آمدن علی خوشحال بودند ولی رضا زیاد خوشحال نبود. مسافرین که از راه رسیدند با استقبال گرم اقوامشان روبرو می شدند. همه خوشحال در آغوش هم گریه می کردند. آمدن علی طولانی شد من که تا به حال او را ندیده بودم به دنبال کسی می گشتم که شبیه پدر باشد. اگر علی و رضا با هم برادر تنی بودند آن وقت به دنبال کسی شبیه رضا می گشتم. چشمانم در جستجوی فردی شبیه پدر بود که صدای مادر را شنیدم او با خوشحالی برای مردی بلند قامت که از دور می آمد دست تکان می داد. وقتی به چهره اش دقیق شدم تعجب کردم. بر خلاف تصورم او شبیه پدر نبود بلکه فوق العاده شبیه رضا بود. خیلی به هم شبیه بودند با این که از یک مادر نبودند اما شباهت زیادی به هم داشتند و این برایم جالب بود.
وقتی به ما رسید همه به سمتش رفتند و آمدنش را خیرمقدم گفتند. دقایقی در آغوش پدرش و بعد مادرش جای گرفت من با خوشحالی آن ها را نگاه می کردم اگرچه رضا هم اشک شوق به دیده آورده بود ولی کمی هم ناراحت به نظر می رسید. رضا و علی برای لحظاتی در آغوش هم جای گرفتند منتظر بودم تا رضا من رابه علی معرفی کند تا من هم با او آشنا شوم ولی رضا هیچ تمایلی به این آشنایی نشان نمی داد. پدر که متوجه من شده بود رو به دو برادر گفت:
- «بس کنید بچه ها اجازه بدهید عضو جدید خانواده هم با علی آشنا شود.»
علی با چشمانی متفکر و نگاهی عمیق به من خیره شد. رضا دستش را گرفت و گفت: «علی جان این خانم همسر من شیداست.» و رو به من گفت: «این هم یگانه برادرم علی.» از هر کلام رضا که ما را به هم معرفی می کرد حالتی به من دست می داد که خوشایند نبود. علی نگاهش را از من به رضا دوخت و گفت: «همسر تو!»
سرم را برای عرض ادب و سلام کمی فرو آوردم و گفتم: «حالتان چطور است؟»
با لبخندی بر لب گفت: «خوبم تبریک می گویم. کی ازدواج کردید؟»
romangram.com | @romangram_com