#آغوش_سرد_پارت_26
با خنده گفتم: «تو را به خدا بس کن رضا. معلوم هست امروز چه ات شده؟ این حرف های بی سر و ته چیست که می زنی. من از وقتی که با هم صحبت کردیم همان روزی که گفتی اگر جوابم منفی باشد می روی و دیگر بر نمی گردی عجیب مهرت بر دلم نشست. شاید قبل از آمدنت زیاد راضی به ازدواج با تو نبودم ولی از آن روز چیزی در وجودم رخنه کرد که هنوز هم با گذشت چند ماه از آن روز اثراتش مانده. من دوستت دارم رضا. یعنی عاشقتم. چطور می توانی عشق و علاقه من را نسبت به خودت زیر سوال ببری؟»
بغض سنگینی راه گلویم راپر کرد به سختی آن را کنترل می کردم این هم از ضعف من بود که قادر نبودم جلوی احساسم را بگیرم. یکباره دچار دلشوره شدم از کنارش بلند شدم، کنار پنجره رفتم و آن را گشودم تا هوایی تازه کنم کنارم آمد و گفت: «می دانی شیدا ، آن قدر برایم عزیزی، آن قدر دوستت دارم که حتی نمی توانم تصورش را بکنم شاید تو همسرم نمی شدی، من امروز بیخودی دچار دلشوره و نگرانی شدم من را ببخش، باشد؟»
جوابی ندادم دستم را گرفت و گفت: «جان رضا فراموش کن»
زمزمه کردم: «قول بده دیگر این حرف را نزنی، هیچوقت»
با خوشحالی زمزمه کرد: «قول می دهم.» دوباره همه چیز عادی شد به ظاهر هر دو فراموش کردیم ولی نگرانی رضا به من هم سرایت کرده بود. درونم غوغا به پا بود، چه چیزی باعث این دلشوره و نگرانی رضا و بعد هم من شده بود نمی دانستم؟
یک ماه گذشت کم کم به فصل پاییز می رسیدیم. بوی برگریزان بود که از هر خیابانی بلند می شد. شنبه بود که رضا تماس گرفت و گفت عصر به دنبالم می آید که به استقبال علی برویم. دلم هری فرو ریخت. ندیده از او می ترسیدم.پس بالاخره او برمی گردد.
عصر وقتی رضا به دنبالم آمد قیافه اش متفکرتر از همیشه بود. اگر چه سعی می کرد من متوجه نشوم ولی موفق نمی شد. بین راه دسته گل زیبایی خرید و دوباره به راهمان ادامه دادیم.
بیشتر راه به سکوت گذشت. دلم از این همه سکوت گرفت رو به او گفتم: «رضا، چرا ساکتی؟»
نگاهم کرد و گفت: «هان! چی گفتی؟»
romangram.com | @romangram_com