#آغوش_سرد_پارت_24


دوباره غمگین شد و با کشیدن آهی از سینه گفت: «به علی»

- «خوب مگر طوری شده؟»

- «تو می دانستی علی برادر تنی من نیست؟»

- «نه ، جدی می گویی!»

- «علی یکساله که مادرش فوت کرد پدر با مادر من ازدواج کرد که حاصل این ازدواج من و میترا هستیم. مادر به علی مثل بچه خودش محبت کرد حتی بیشتر از من و میترا او را دوست داشت اما با تمام محبت هایی که پدر و مادرم به او کردند او کمی رنجور بار آمد.»

- «حالا چرا یاد علی افتادی؟»

نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: «چون تماس گرفته و گفته به زودی به ایران برمی گرده.»

- «این که بد نیست چرا ناراحتی؟»

با کشیدن آهی عمیق گفت: «تو خبر نداری، تو نمی دانی.»

romangram.com | @romangram_com