#آغوش_سرد_پارت_22
__________________
فصل دوم
سه ماه از عقد ما می گذشت و من بدون رضا و عشق او تنها بودم. در برابر محبت و عشق رضا همیشه کم می آوردم. تنها ماه و ستاره ها بودند که از عشق نهان ما خبر داشتند. حرف ها و محبت های رضا را، ساعت ها بودن با او را ثانیه به ثانیه به خاطر می سپردم، وقتی سر بر شانه مردانه اش می گذاشتم، وقتی دستان مردانه اش انگشتانم را می فشرد، وقتی که با نگاه زیبا و فریبنده اش ذره ذره وجودم را آب می کرد همه لحظات با او بودن را می خواستم و دوست داشتم زمان حرکت نکند. گاهی اوقات که بی دلیل غمگین می شدم دستم را روی گونه اش می گذاشت و می گفت «شیدا چرا غمگینی؟»
بی اختیار اشکم سرازیر می شد و می گفتم: « می ترسم این روزهای خوب تمام بشوند و تو دیگر دوستم نداشته باشی.»
نگاهی به چشمان گریانم کرد و گفت: «آن روز هرگز نمی رسد مطمئن باش چچشمان تو همیشه با من است و من این نگاه نافذ را تحت هیچ شرایطی فراموش نمی کنم. چشمانت زیباست و با من حرف می زند.» گفتم:«این دیگر از آن حرفهاست اگر حرف های چشمان من را می فهمی بگو الان چه می گویند.» نگاهی دقیق به چشمانم کرد و گفت:« می گویند رضا باز هم اعتراف کن که دوستم داری» ته دلم واقعاً به اعتراف دوباره و چند باره اش نیاز داشتم و او با اعترافش من را آرام کرد.
آن روز مثل تمام روزهای تعطیل در منزل مادرش بودیم. میترا و شوهرش هم بودند. عصر برای استراحت نیم روزی به اتاق رضا رفتم او متفکرانه روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود کنارش به روی تخت نشستم و گفتم:
- «چیزی شده رضا؟»
- «نه چیزی نیست داشتم فکر می کردم.»
romangram.com | @romangram_com