#آغوش_سرد_پارت_21


من ساکت کنار در آشزخانه ایستاده بودم و نمی دانستم چه بگویم. مادر که تردید من را دید به من اشاره کرد و گفت:

- «شیدا چرا به آقا رضا نمی گویی بروند استراحت کنند. تعارف کن دخترم»

نگاهم به رضا افتاد که به من نگاه می کرد.وقتی دید نگاهش می کنم لبخندی به رویم زد و من با لبخند سرم را پایین انداختم. مادر با کنایه و خنده گفت:«ا، شیدا مگر زبانت را گربه خورده چیزی بگو»

ولی من باز هم سکوت کردم. مادر در حالی که هنوز لبخند به لب داشت گفت:«با اجازه آقا رضا من هم می روم بخوابم شما هم تا هر وقت که دوست داشتید همین جا بایستید و به هم نگاه کنید» لحن شاد و طنزآلود مادر رضا را به خنده انداخت به طوری که برای اولین بار خنده کوتاه و بلندی سر داد. مادر هم در حالی که می خندید رفت.همراه رضا به اتاقم رفتم. او نگاه خریدارانه ای کرد و گفت:« اتاق زیبایی دارید»

نگاهی به پیرامونم کردم و گفتم: «شما زیبا می بینید» به شچمانم خیره شد و با شیطنت گفت:«پس شما هم بلدید دل ببرید». به لبخندی اکتفا کردم.

کنارم آمد دستم را گرفت سرش را به سمتم خم کرد و گفت:«بیا امشب به هم قول بدهیم تا زنده ایم مال هم باشیم، بیا امشب قسم بخوریم برای خوشبختی مان تلاش کنیم. تو برای تداوم زندگی زیبایی،من برای دیدن چشمان افسونگر تو هر لحظه و هر ساعت لحظه شماری می کنم» گفت:«بگو شیدا، تو هم بگو دوستم داری»

به چشمان جذابش خیره شدم و با لبخندی به لب گفتم:«دوستتان دارم و خواهم داشت. به شما قول می دهم برای تداوم زندگیمان از هیچ کوششی دریغ نکنم» بدون حرفی به چشمانم خیره شد و در همان حال با چشمان نافذش من را جادو کرد.



پایان فصل اول

romangram.com | @romangram_com