#آغوش_سرد_پارت_20


شب به نیمه رسیده بود و ما هنوز بیدار بودیم با این که مادر نیروی کمکی زیادی داشت ولی آثار خستگی در چهره اش بیداد می کرد.

پشت پنجره ایستاده بودم و به جمع بیرون نگاه می کردم. شهروز و امیر هنوز در تکاو بودند.آرش گوشه ای روی مبلی خوابش برده بود. از صبح تا حالا با یک عده بچه هم سن و سال خودش مرتب در حال شیطنت بود و حالا از خستگی این گونه به خواب رفته بود.

با خوردن دستی به روی شانه ام از جا پریدم. بیتا با خنده گفت:«ترسیدی عروس خانم»

- «نه نترسیدم»

با شیطنت گفت:«پس کو آقا داماد؟»

با صورتی گلگون و صدایی مهیج گفتم:«نمی دانم فکر کنم پیش امیر و بقیه باشد. »ازپنجره به حیاط سرک کشید و بعد با خنده گفت:«پس بگو چرا اینطوری پشت این پنجره زمین گیر شدی» با خنده گفتم:«بیتا من باید از تو تشکر کنم. حق با شما بود. رضا خیلی خوب و مهربان است. متاسفم که این مدت همه مخصوصاً تور ا ناراحت کردم»

- «خوشحالم که راضی هستی ما همه خوشبختی تو را می خواهیم»

به سمت آرش رفت او را بغل کرد و گفت:« بمیرم برای بچه ام از صبح نتوانستم سیر ببینمش» و او را به اتاق شیوا برد.

حرف او من را یاد رضا انداخت که گفت:«سیر ببینمت» احساس کردم همان اندازه که آرش برای بیتا عزیز است من هم برای رضا عزیزم. از تجسم عشق رضا و علاقه او به خودم لبخندی به لب آوردم و دستم را روی گونه داغم گذاشتم. وقتی همه رفتند مادر رو به رضا گفت:« بلند شو رضا جان برو بخواب که خیلی خسته ای» صورت رضا سرخ شد. با صورتی رنگ باخته گفت:«شما هم خسته شدید» مادر با لحن مهربانی گفت:«خسته نیستم مادر اما برای امشب دیگر کافی است. فردا هم روز خداست. فردا با نیرویی تازه تر به نظافت می پردازیم. تو هم تعارف را کنار بگذار و راحت باش.»

romangram.com | @romangram_com