#آغوش_سرد_پارت_19
دوباره سوالش را تکرار کرد. گفتم: «نه ممنونم خودم می توانم بازش کنم» سرش را پایین انداخت و گفت:«دوست ندارید؟»
- «منظورم این نبود فقط نمی خواهم اذیت شوید»
نزدیکم امد با هر قدمی که به سمتم برمی داشت تپش قلبم بیشتر می شد. احساس کردم هم اکنون بیهوش می شوم. سرم را به یزر انداختم. روبرویم ایستاد و به من خیره شد. زیر نگاه های عمیق او نمی توانستم نفس بکشم. سرم را با ترس بلند کردم، نگاهش کردم و دوباره سرم را پایین انداختم. دستش را پیش آورد و چانه ام را گرفت و سرم را بلند کرد. نگاه در نگاهم دوخت و گفت:«بگذار سیر نگاهت کنم. می دانی تمام این شب و روزهایی که آسوده بودی من چه کشیدم،نه!نمی دانی، تمام این مدت کابوس از دست دادن تو اجازه نداد یک شب راحت بخوابم. افسونت شدم تو با این چشمهای شهلایت افسونم کردی شیدا»
سعی کردم حرفی بزنم چیزی بگویم و یا حداقل لبخند بزنم ولی نمی شد ناگزیر سرم را به زیر انداختم چانه ام را رها کرد. آهی پر صدا کشید و گفت:«چرا ایستاده اید ؟ بنشینید.»
روی صندلیم نشستم. آشکارا پاهایم می لرزید.از او نمی ترسیدم. از با او بودن می ترسیدم.حس غریبی بود. از آیینه نگاهش کردم. آرام و موزون پنس ها را از درون موهایم بیرون می آورد و روی میز می گذاشت.
وقتی تمام پنس ها را روی میز گذاشت موهایم به دورم رها شد از دورن آیینه نگاهم کرد برای ثانیه ای آیینه نقزه تلاقی دید ما شد. باز خجالت کشیده سرم را به زیر انداختم.آهسته صدایم کرد. نگاهش کردم گفت:«اجازه می دهی یک هدیه به تو...»کمی این پا و آن پا شد و بعد دوباره ادمه داد به شما تقدیم کنم.
- «البته»
از درون جیبش بسته ای کوچک را درآورد. آن را گشود یک زنجیر طلا با یک پلاک که روی آن کلمه عشق حکاکی شده بود. آن را به گردنم آویخت مثل مجسمه نشسته بودم و تکان نمی خوردم. رضا که پشت صندلیم ایستاده بود خودش را کمی خم کرد. سرش را کنار گوشم آورد. دستانش هنوز روی شانه هایم بود کنار گوشم زمزمه کرد:«می ترسم خواب باشم مثل تمام شب هایی که تو رویاهایم تو را از آن خود می دانستم. می ترسم بیدار شوم و این رویای شیرین تمام شود.»
در برابر این همه عشق و احساس او نمی دانستم چه بگویم بدون اینکه حرف دیگری بزند آرام دستانش را برداشت و با نگاهی به من اتاقم را ترک کرد و رفت. مسخ شده بودم.رفتار رضا شوکه ام کرده بود. می دانستم دوستم دارد وقتی به عمق نگاه او فکر می کردم بی اختیار وجودم گرم می شد چشمانم را بستم و سعی کردم حرف های قشنگ او را در اولین شب به هم تعلق داشتن مان به خاطر بسپارم.
romangram.com | @romangram_com