#آغوش_سرد_پارت_18


وقتی حلقه نامزدی را در انگشتم می کرد زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشنیدم فقط نگاه عمیقش بود که وجودم را گرم می کرد. جشن باشکوهی بود. مثل تمام عروسی ها. با ورود مریم جانی تازه گرفتم.مادر رضا، خواهرش و بسیاری از اقوام و آشنایان آنها که من نمی شناختم من را زیر ذره بین گرفته بودند درست مثل خانواده و اقوام خودم که رضا را نگاه می کردند و بررسی می کردند تا ببینند برازنده هم هستیم یا نه. همراه رضا برای خوشامد گویی به میهمان ها اتاق را ترک کردیم.همه به ما تبریک می گفتند. رضا دستم را در دست داشت و دست دیگرش را به رسم ادب روی سینه اش می گذاشت از میهمان ها تشکر می کرد و به آنها خوش آمد می گفت. در لباس بلند عروسی احساس آرامش نمی کردم دلم یک جای ساکت و آرام را می طلبید جایی که از شر این لباس و رسمی بودن نجاتم دهد. در خودم غرق و اطرافم غرق بودم.خسته بودم و مثل یک عروسک که کوکش کرده باشند با رضا به میهمان ها خوش آمد می گفتم. آن قدر نگاهم با نگاه های غریبه تلاقی کرده بود که احساس غربت کردم. با دیدن مریم کمی روحیه گرفتم گویی که او تنها نگاه آشنای این همه غریبه بود.مریم را به رضا معرفی کردم.او به هر دوی ما تبریک گفت و بعد با خنده اضافه کرد:

- «شیدا خودت را دیدی؟ شدی مثل فرشته ها»

- «تو هم اگر جای من بوید همین شکلی می شدی»

- «نه بابا، اصلاً تو یک چیز دیگری،تو در حالت طبیعیت هم دل خیلی ها را بردی، یادت رفته دبیر زبان دوره اول را و یا برادر مهسای بیچاره رو» رو به رضا گفت: «آقا رضا چطور موفق شدید دل شیدا را از دست چند رقیب بدزدید؟»

با حرف مریم رنگ رضا به سرخی گرایید و در حالی که عرق روی صورتش را با انگشت پاک می کرد گفت:«باور کنید کار آسانی نبود» و در همان حال به من نیم نگاهی کرد و لبخند زد من هم لبخند زدم. دیر وقت بود که میهمان ها رفتند. خانواده رضا هم رفتند و فقط بیتا و امیر ماندند. با رفتن میهمان ها به اتقم برگشتم تنها جایی که احساس آرامش می کردم. با آن سر و وضع راحت نبودم. لباس بلند و سپید عروسی را از تنم خارج کردم و به جای آن لباس ساده ای پوشیدم. جلوی آیینه نشستم.تازه آن موقع احساس کردم که چقدر پاهایم درد می کند. موهایم هنوز فرم داشتند. سعی کردم پنس ها را از بین موهایم بیرون بکشم اما زیاد موفق نبودم. ضربه ای به در خورد بی تفاوت گفتم: «بفرمایید»

در باز شد و رضا وارد شد.برای چند لحظه ماتم برد فکر نمی کردم کسی که پشت در اتاقم بود رضا باشد. مردد بودم نمی دانستم چه بگویم. با تردید و کمی هم خجالت ایستادم. با لبخندی مداوم گفت:«اجازه هست؟»

- «بله خواهش می کنم»

وارد شد و در را بست. همان جا پشت در کمی ایستاد و با دسته کلیدش بازی کرد و بعد آن را داخل جیب کتش انداخت و در حالی که به موهای نیمه بازم نگاه می کرد گفت:«نمی خواهید کمکتان کنم؟»

حتی فکرش را هم نمی کردم.با خودم می گفتم جشن که تمام شد رضا هم می رود اما اشتباه می کردم.

romangram.com | @romangram_com