#آغوش_سرد_پارت_17
- «ممنونم امیدوارم همیشه شما را سالم و تندرست ببینم» و بعد خداحافظی کرد و تماس قطع شد. نگاهم به شیوا افتاد که با خنده ای روی لب من را نگاه می کرد. با پرخاش گفتم:«به چی اینطوری زل زدی؟تا حالا من را ندیدی؟»
- «چرا این قدر دیدم که دلم را زده ای»
بی تفاوت گفتم:«پس چرا مثل این عقب مانده ها ماتت برده؟»
- «خوب برایم جالب است که تو بالاخره این رضای عاشق و بی دل را قبول کردی»
- «جداً! اگر می دانستم تا این حد برایت جالب است زودتر می پذیرفتم»
دیگر خودم هم او را می خواستم. مهر او ذره ذره بر دلم نشسته بود و من زودتر از زمانی که فکر می کردم دلباخته اش شدم.چیزی به تاریخ عقدمان نمانده بود و همه در تکاپوی مراسم بودند. شیوا و بیتا به دنبال مدل لباس بودند و پدر و مادر به دنبال آماده کردن مقدمات عروسی.
روز خرید به همراه بیتا و شیوا و رضا و خواهرش برای خرید بیرون رفتیم. رضا سعی داشت بهترین ها را بخرد. خرید تا ظهر طول کشید، ظهر نهار میهمان رضا بودیم. بعد از نهار او ما را با بسته های خریداری شده به منزل رساند. روز عقد همه از صبح زود بیدار شده بودیم. همه جا شلوغ بود. به هم ریخته و نامنظم بود. هر کسی به کاری مشغول بود. خاله و دخترهایش به کمک مادر آمده بودند و من گیج و سرگردان به هر سویی که خوانده می شدم می رفتم. وقتی به خودم آمدم که ساعت نزدیک یازده بود. تزیین اتاق عقد به عهده دختر خاله ها بود و من به همراهی رضا به آرایشگاه رفتم.
وقتی عاقد از اتاق کناری همه را به سکوت دعوت می کرد بیتا کنار گوشم زمزمه کرد:«شیدا فرموش نکنی بار سوم بله بگویی» با لبخند گفتم:«چشم»
بیتا و میترا بالای سرم قند می سابیدند و دختر خاله ها و شیوا دور و اطرافم حلقه زده بودند. رضا وارد شد. آراسته و زیبا با لبخند کنارم نشست این اولین بار بود که تا این حد نزدیکم می نشست. با دستمالی که در دست داشت مدام عرق های روی پیشانی اش را پاک می کرد. با بله من دوباره سکوت به هم ریخت. رضا به من نگاه کرد و لبخند زیبایی لبش را زینت داد. آهسته تور را از روی صورتم کنار زد. هر دو در یک زمان به روی هم لبخند زدیم.
romangram.com | @romangram_com