#آغوش_سرد_پارت_16
- «پس فکر کرده ای برای چه کاری آورده ام؟»
پماد را به زانویم مالید و آن را با باند تمیزی بست و گفت:« نمی دانم این رضای فلک زده عاشق، چطوری می خواهد یک عمر با تو زندگی کند؟» و بعد غرغرکنان رفت تا به غذای سوخته اش سر و سامان بدهد. سه روز گذشت و طی این سه روز دیگر رضا را ندیدم، دلم هوایش را کرده بود. هدیه اش معجزه کرده بود و مهرش به دلم نشسته بود. تصمیم گرفتم از این به بعد رفتارم را بهتر کنم.عصر بود مثل همیشه این موقع روز فقط من و شیوا و مادر منزل بودیم. تلفن زنگ زد. مادر خودش را به تلفن رساند و آن را برداشت. از طرز احوالپرسی کردنش فهمیدم که رضاست بعد از احوالپرسی صدایم زد و گفت:«شیدا بیا آقا رضاست می خواهند احوالت را بپرسند» با دلهره بلند شدم و با کشیدن نفس عمیقی گوشی رااز مادر گرفتم. مادر به آشپزخانه رفت و من به آرامی گفتم:«سلام»
صدای او در گوشی پیچید که با آرامش و خونسردی احوالم را می پرسید. صدای آرام و خونسردش باعث شد تا کمی به خودم مسلط بشوم.پرسید:«چرا مراقب نبودید؟»
فهمیدم که موضوع زمین خوردنم را فهمیده ولی از کجا؟نمی دانستم. با شرمندگی از محبتش تشکر کردم و گفتم:
- «نمی دانم چرا یک دفعه زمین خوردم اما مهم نیست»
- «حالا خوبید؟»
- «بله خوبم. در ضمن از بابت هدیه تان هم باید تشکر کنم. قاب زیبایی است»
- «خواهش می کنم قابل شما را ندارد. شیدا خانم به من قول بدهید که مراقب خودتان هستید من دوست ندارم شما را بیمار و ناراحت ببینم»
- «طوری نشده. باور کنید. ولی برای اینکه خیالتان را راحت کنم چشم قول می دهم»
romangram.com | @romangram_com