#آغوش_سرد_پارت_15


با تردید هدیه را گرفتم و آهسته گفتم:

- «ممنونم»

لبخندی زد که به دلم نشست بعد هم با مادرش خداحافظی کردند و رفتند. همراه مادر به منزل برگشتم هم گرسنه بودم و هم خسته، ولی هدیه رضا کنجکاوم کرده بود. همین که به اتاقم رفتم روی تخت نشسته سریع آن را باز کردم وقتی آن را کاملاً گشودم از سلیقه اش خوشم آمد. درونش یک قاب عکس زیبا بود که رویش نوشته بود:«ای عشق همه بهانه از توست»

قاب را روی میز کنار تختم گذاشتم. مادر وارد شد و قاب را دید و گفت:«به به، چقدر قشنگ است. دستش درد نکنه. واقعاً که جوان فهمیده و کاملی است» و بعد ادامه داد:«من یک سر می روم منزل بیتا زود برمی گردم مواظب باش غذا نسوزد» و بعد با گفتن«خداحافظ» رفت.

لباسم را عوض کردم به آشپزخانه رفتم گرسنگی اجازه نمی داد تا موقع نهار صبر کنم به همین خاطر برای خودم یک ساندویچ آماده کردم و همانجا نشستم و با آرامش نسبی خوردم.صدای تلفن من را به خود آورد گوشی را که برداشتم صدای مریم را شناختم. با هم گرم صحبت شدیم برایش قضیه رضا را گفتم او که ماجرای افشین را می دانست با خوشحالی به من تبریک گفت. بعد از قطع تماس با خودم عهد کردم تن به قسمت و سرنوشت بدهم و با کج خلقی خودم و بقیه راناراحت نکنم.

به آشپزخانه برگشتم و نشستم. فکرم به رضا کشیده شد. هر چه فکر می کردم رضا از هر نظر ایده آل بود ولی من...

ناگهان بوی سوختن غذا بلند شد با عجله به سمت گاز دویدم که پایم لیز خورد و به روی زمین افتادم. زانویم به شدت درد می کرد گاز را خاموش کردم و همانجا نشستم. دامن را کنار زدم وقتی چشمم به قرمزی زانویم افتاد دلم ضعف رفت خودم را به مبل رساندم و روی آن دراز کشیدم.

وقتی مادر برگشت با دیدن من گفت:«وا! چرا رنگت پریده؟!»

برایش گفتم که غذایش سوخته و زانویم هم آسیب دیده با عصبانیت گفت:«حواست کجا بود که این بلا را سر خودت آوردی» چیزی نگفتم سریع به آشپزخانه رفت با پمادی در ئست برگشت و گفت:«ببینم زانویت را؟» دامنم را کنار زدم و در همان حال گفتم:« می خواهید این پماد بدبو را به زانوی من بمالید؟!» با افسوس سری تکان داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com