#آغوش_سرد_پارت_14
در حالی که از چشمانش برق شادی می درخشید گفت:« زودتر حاضر شو»
با تعجب گفتم:«برای چه حاضر شوم؟» با لبخندی بر لب گفت:
- «آقا رضا با مادرش می آیند دنبال مان تا برویم آزمایش»
بدون حرفی دست و صورتم را شستم. آب خنک آرامش غریبی به من داد یک حس متفاوت، حسی ماورای آرامش. برای خودم چای ریختم روی میز گذشاتم و منتظر شدم تا سرد شود. مادر که برای لحظاتی آشپزخانه را ترک کرده بود دوباره به آشپزخانه برگشت. وقتی استکان چای را جلویم دید به سمتم آمد و چای را بداشت و گفت:« تو باید ناشتا باشی مگر نمی دانی؟»
با ناراحتی گفتم:«چرا باید ناشتا باشم؟ من گرسنه ام مادر، خواهش می کنم اجازه بدهید کمی صبحانه بخورم»
- «نمی شود عزیزم چرا نمی فهمی. باید ناشتا باشی تا جواب آزمایش درست باشد.»
چای را به قوری برگرداند. گرسنه بودم.دیشب هم شام درست و حسابی نخورده بودم. به دستور مادر به اتاقم برگشتم و لباس مناسبی پوشیدم. هنوز کاملاً حاضر نشده بودم که صدای زنگ در بلند شد. از پنجره اتاقم به حیاط نگاه کردم. مادر برای باز کردن در رفت و من رفتن آرام او را نگاه می کردم. وقتی مادر در را باز کرد از بین در نیمه باز رضا را دیدم سریع پرده را انداختم. قلبم به شدت می تپید. با عجله موهایم را باز کردم مادر بعد از دقیقه ای با زدن تک ضربه ای به در گفت:«شیدا جان زود باش مادر ، آقا رضا منتظرند»
بدون اینکه حرفی بزنم کیفم را برداشتم و با نگاهی به آیینه اتاقم را ترک کردم. مادر رضا به گرمی من را بوسید و به سلامم با مهربانی پاسخ داد. به آرامی مثل یک مجرم به رضا سلام کردم. او با لبخندی سرش را کمی خم کرد و با تواضع پاسخم را داد.تا ظهر درگیر آزمایش ها بودیم شرایط خوبی نداشتم وقتی که با رضا بودم راضی بودم ولی همین که او را نمی دیدم یاد افشین می افتادم.
ظهر بود که کارمان تمام شد.وقتی رضا ما را رساند مادر تعارف کرد که نهار بمانند ولی آنها با تشکر دعوت مادر را رد کردند. موقع خداحافظی رضا بسته کادو پیچ شده ای را به سمتم گرفت و گفت«قابل شما را ندارد» نمی دانستم بگیرم یا نه، مانده بودم چه کنم که مادر گفت:«شیدا جان دست آقا رضا درد گرفت بگیر دخترم»
romangram.com | @romangram_com