#آغوش_سرد_پارت_13


شیوا با تعجب از کنایه من گفت:«نه، فقط همین» اعصابم به هم ریخته بود. چرا راحتم نمی گذاشتند؟ چه از جانم می خواستند؟ حال غریبی داشتم دلم می خواست گریه کنم.

همین که از اتاق بیرون آمدم صدای خنده و قهقه شان به گوشم خورد. با لبخندی که به سختی آن را به روی لب حفظ می کردم وارد شدم و نشستم. همه نگاهها متوجه من شد امیر زود باب شوخی را باز کرد و گفت:«امیدوارم دامادهای خوبی باشیم و برای حفظ ظاهر هم که شده با هم صلح کنیم.»

با حرف او همه به خنده افتادند. امیر خیلی خوب بود. فهمیده و مهربان بود و مطمئناً با رضا خوب کنار می آمد حرف های آنها جذبم نمی کرد به بهانه آوردن چای به پاشپزخانه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم. وقتی با سینی به سالن برگشتم شیوا بلند شد و سینی را گرفت و گفت:

- «تو زحمت کشیدی و ریختی من هم تعارف می کنم» با خوشحالی پذیرفتم و سینی را به او دادم و نشستم. بیتا کنارم نشست و آهسته کنار گوشم گفت: «شیدا باور کن اگر رضا کوچکترین ایرادی داشت پدر قبول نمی کرد. به پدر اطمینان کن» جوابی ندادم او هم دیگر ادامه نداد. خوب درک کرده بود الان وقت مناسبی برای نصیحت کردن نیست. ساعتی گذشت و بیتا و شوهرش رفتند بعد از رفتن آنها در آشپزخانه مشغول شستن استکان ها بودم که صدای شهروز را شنیدم. گوش هایم را تیز کردم تا بفهمم چه می گوید.

- «باور کنید پدر، اشتباه می کنید. شیدا هنوز بچه است او تازه هجده سالش تمام شده نباید او را به ازدواج تحمیلی وادار کنید عواقب خوبی ندارد.»

پدر گفت: «بس کن شهروز. شیدا چه می داند صلاح و مصلحتش چیست. او تا حالا تمام خواستگارانش را به بهانه های مختلف رد کرده من حرفی زدم؟ ولی تا کی؟ اون تا کی می خواهد به این بازی مسخره ادامه دهد؟ شیوا هم بزرگ شده همین حالا هم خواستگار دارد. اگر شیدا بخواهد تا چند سال دیگر هم همین رفتار را بکند دیگر کسی سراغش نمی آید. به علاوه رضا پسر بسیار خوبی است. بار پیش هم که به خواستگاری شیدا آمد از من جواب رد نشنید، از شیدا شنید، آن هم به بهانه تمام کردن درسش. من ساده دل هم باور کردم ولی بعد فهمیدم اگر افشین جای رضا بود حاضر بود از درس و دیپلم هم بگذرد. همه آرزوی داشتن چنین دامادی را دارند آن وقت توقع داری من او را رد کنم! نه شهروز جان من این کا را نمی کنم. تو هم بهتر است به جای این که در کنار او جبهه بگیری کمی او را نصیحت کنی گرچه دیگر کار تمام شده و به زودی جشن آنها می رسد»

بعد از کمی که به سکوت گذشت مادر گفت:«پسرجان ما که بد او را نمی خواهیم. من مادرش هستم مگر یک مادر غیر از خوشبختی فرزندانش آرزوی دیگری هم دارد؟ شیدا و شیوا بزرگ شدند تو هم به جای این حرف ها به فکر خودت باش که داری پیر می شوی»

فایده نداشت همه چیز به نفع رضا بود حتی خودم هم بر خلاف میلم به او رای داده بودم. با ورود مادر به آشپزخانه سریع آنجا را ترک کردم. خوب می دانستند حرفهایشان را شنیدم از عمد بلندتر صحبت می کردند تا من هم بشنوم تا دیگر اعتراضی نکنم. سر میز شام اشتهایی به خوردن نداشتم. پدر سکوت سنگینی را که بوجود آمده بود شکست و گفت:«تاریخ عقد را برای عید مبعث گذاشتیم روز میمون و مبارکی است» احتیاجی به یادآوری پدر نبود چرا که همه در جلسه حضور داشتند همه تاریخ عقد را می دانستند. پدر روی سخنش با من بود تا من هم بدانم. از دست همه دلخور بودم.با بی حوصلگی شب بخیری گفتم و از سر میز بلند شدم و بی توجه به نگاه خیره پدر به اتاقم رفتم.

دو روز در آرامش نسبی گذشت.صبح روز سوم با صدای مادر بیدار شدم به ساعتم نگاه کردم خیلی زود بود چرا مادر به این زودی بیدارم کرد؟ خمیازه ای کشیدم و خواب آلود بلند شدم. تختم را مرتب کدم، موهایم را شانه زدم و آنها را پشت سرم جمع کردم. ماد را مثل همیشه در آشپزخانه پیدا کردم. سلام کرده و گفتم: «چرا این قدر زود بیدارم کردید؟»

romangram.com | @romangram_com