#آغوش_سرد_پارت_12


با صدای تعارفاتی که رد و بدل می شد به خودم آمدم و متوجه شدم که میهمان ها قصد رفتن دارند. از کنار حوض بلند شدم و ایستادم. خانواده رضا با بدرقه پدر و مادر و بقیه به سمت ما می آمدند مادرش اولین نفری بود که به ما رسید و با مهربانی گفت:

- «سرما نخوری عروس نازم»

لبخندی به رسم ادب زدم و گفتم:«نه خانم، هوا خوب است»

بار دیگر نگاهم با رضا در آمیخت و این بار او بود که رویش را از من برگرداند. همه خداحافظی کردند و رفتند و من بدون اعتنا به بقیه سریع به اتاقم برگشتم. بیتا دنبالم آمد و گفت:«خوشحالم که قبول کردی»

نگاهش کردم و گفتم:«مگر راه دیگری هم داشتم؟!»

آهی کشید و گفت: «هر چه قسمت باشد همان می شود» و با تکان سر از اتاقم خارج شد.

لباس انتخابی بیتا را در آوردم و لباس راحتی پوشیدم. صندلی ام را کنار پنجره گذاشتم و نشستم به حرف آخر بیتا فکر می کردم«هر چه قسمت باشد» این حرف برایم سنبل بود. سنبل امید به خواست خدا.و من با امید به خدا خودم را به دست پرقدرت سرنوشت سپردم.

شیوا با زدن ضربه ای به در وارد اتاقم شد و با لبخند گفت:« به جای این که خوشحال باشی ناراحتی؟»

بی حوصله گفتم:«برو تنهایم بگذار حوصله ندارم» شانه اش را بالا انداخت و گفت:«باشد می روم اما پدر گفت بیایی پیش ما. بیتا و امیر هنوز نرفتند و درست نیست تو این طور رفتار کنی» با کنایه گفتم:«پدر امر دیگری نداشتند؟»

romangram.com | @romangram_com