#آغوش_سرد_پارت_144


با تعجب گفتم: «آنها را به عقد کنان شیوا دعوت کردید؟»

شهروز گفت: «خوب آره، کجایش این قدر تعجب داشت.»

با بی حوصلگی گفتم: «هرکار دلتان می خواهد بکنید.»

پدر گفت: «ببین دخترم من نمی خواهم بگویم آنها کار درستی کردند که بدون مشورت با تو قلب رضا را به آن دختر پیوند زدند وی رفتار تو هم نادرست است اگر امیدی به زنده ماندن رضا بود خانواده اش هرگز راضی به این کار نمی شدند.»

- «بله می دانم من هم که حرفی نزدم.»

- «می دانم از این که کامیاب را به جشن دعوت کردم دلخور شدی ولی آن بنده خدا تقصیری ندارد.»

آن شب با فکر آن دختر به خواب رفتم دختری که قلب رضا را در وجود خود داشت. قلب عشق همیشگی من، قلب عشق پرپر شده ام از این که قلب رضا هنوز هم می تپید خوشحال بودم به یاد حرف او افتادم که گفت: «حتی اگر روزی هم بمیرم قلبم نخواهد مرد چرا که جایگاه عشق تواست جایی هم که تو باشی مرگ جایی ندارد.» سرم را که از بالش برداشتم از گریه من خیس خیس بود.

روز عقد شیوا از راه رسید. مثل روز عقدکنان خودم همه جا شلوغ بود. به هم ریخته بود. من و بیتا مشغول تزیین سفره عقد بودیم و مادر با خاله و زندایی مشغول بقیه کارها بودند.عصر بود آرش صدایم کرد و گفت: «خاله شیدا، علی آقا آمدند.» با تعجب گفتم: «کی آمد؟ کجاست؟»

- «همین الان آمدند. پیش پدربزرگ است.»

romangram.com | @romangram_com