#آغوش_سرد_پارت_145


از پشت پنجره به او نگاه کردم که با پدر گرم احوالپرسی بود. لباس خوش رنگی به تن داشت و با پدر حرف می زد. نمی فهمیدم چه می گویند بعد از دقایقی پدر و علی رفتند مادر هم که در حیاط بود به داخل برگشت. سراغش رفتم و گفتم:

- «علی چه کار داشت؟»

- «چیزی نشده دختر چرا این قدر هولی؟علی آقا آمدند برای کمک. چقدر این خانواده اصیل و بزرگوارند می گفت: من را مثل رضا بدانید و فکر کنید من هم پسرتان هستم اگر کاری باشد خوشحال می شوم کمک تان کنم.»

- «خوب کجا رفتند؟»

- «رفتند شیرینی را از قنادی بیاورند.»

با رفتن مادر یاد رضا افتادم و دلم گرفت با کشیدن آهی خودم را به کارها سرگرم کردم. سرم به درد آمده بود همیشه یک تلنگر من را به گذشته می برد، آشفته ام می کرد، دیوانه ام می کرد و من گیج و سرگردان خودم را به آب و آتش می زدم تا فراموش کنم.

میهمان ها رفته رفته جمع شدند. با آمدن شیوا از آرایشگاه، همهه میهمان ها گوش ها را آزار می داد. اقوام داماد به دنبال عروس و داماد به اتاق عقد رفتند من هم گوشه ای ایستاده بودم و نگاه می کردم. لبخندی غمگین به لب داشتم بیتا با خوشحالی روی سر عروس و داماد قند می سایید لبخندش شاد و از ته دل بود. من هم برای عروسی خواهرم خوشحال بودم ولی یاد رضا نمی گذاشت شادی ام را تمام کنم.

یاد رضا و عقد خودم دوباره منقلبم کرد یک لحظه جای شیوا و افشین خودم و رضا را دیدم، لبخند روی لب رضا را دیدم، نگاهش را دیدم و اشک در چشمم حلقه زد. سریع اتاق را ترک کردم به بهانه ریختن چای به آشپزخانه رفتم.

مادر دنبالم آمد متوجه حالم شده بود. سرم را بلند کرد و به چشمان اشکبارم زل زد و با مهربانی اشک هایم را پاک کرد و گفت: «می فهمم چه حالی داری ولی با این اشک هایت رضا برنمی گردد. خدا بزرگ است تو که تنها نمی مانی نیما بزرگ می شود خانواده او هم که با تو هستند پس غصه نخور دخترم.» سرم را پایین انداختم و با بغضی که ب سختی مهارش کرده بودم تا نترکد گفتم: «من رضا را می خواهم مادر، می فهمید دارم می میرم،نمی دانید بی رضا زندگی کردن چقدر برایم سخت است.»

romangram.com | @romangram_com