#آغوش_سرد_پارت_141
رو به علی گفتم: اگر اجازه بدهید من بروم نگران نیما هستم.»
- «من شما را می رسانم.»
- «نه ممنونم می خواهم کمی قدم بزنم.»
- «ولی..»
- «خواهش می کنم. گفتم که باید کمی تنها باشم. فردا منتظرتان هستم به پدر و مادر سلام برسانید.» و با خداحافظی از او و دوستش از پارک خارج شدم.
امید، دوست علی او هم از مرگ رضا متاثر شد. رضای من آن قدر خوب بود که بی اختیار حس عشق و علاقه همه را جلب می کرد با عجله خودم را با اولین تاکسی به خانه رساندم. مادر نگران طول و عرض حیاط را می پیمود با دیدن من با عصبانیت گفت: «نمی گویی یک مادر بدبخت دارم که از غصه ام دارد دیوانه می شود. فکر این بچه طفل معصومت نیستی؟آخر تو چرا این قدر بی فکری؟»
با لبخند مادر را بوسیدم و گفتم: «الهی فدای آن عصبانیتت بشوم مادر. خدا نکند دیوانه بشوی باور کن نمی خواستم نگرانت کنم علی را دیدم به همین خاطر دیر شد نیما کجاست؟» اخم هایش را باز کرد و گفت: «خوابیده از بس سراغت را گرفت خسته شد و خوابید.»
- «من چه می دانستم بی تابی می کند خودتان شاهدید وقتی من خانه ام از من فرار می کند ولی همین که از او دور می شوم دلش هوایم را می کند.»
مادر با غرولند به اتاق رفت و من هم به دنبالش. نیما عمیقاً خوابیده بود کنار تختش نشستم صورتش را با انگشت نوازش داده و بوسیدم. مادر گفت: «علی آقا را کجا دیدی؟»
romangram.com | @romangram_com